اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

احساس خوبی ...

 احساس خوبی ندارم ، حالم خوش نیست ، دلم دربدر میشه وقتی تو نباشی ،

چگونه میتوان توجه دل داغون را به تو جلب کرد در حالیکه در خودم گم شده ام ،

در ان دوردورا از خستگی در سکوت غرق و چشمان بازم کور شده اند از بس که پلک هایم را خواسته یا ناخواسته برای تو باز و نمناک نگه داشته ام ،

پشت سرم ویرانه ای درست کرده ام و روبرویم دیواری بلند که نه میتوانم بگذرم و نه برگردم و دردسرها که می‌بارند از هر طرف ، که دل مغرور من که اگر از آسمان سنگ هم ببارد محال است جا بزند !

اگر رفتن و نرسیدن تقدیر من است و جرمی دارمم که قابل بخشش نیست خدایا آنجایم بر که جایم باشد  ـ

گاهی به گوش من صدایی مهربان میرسد  آن صدا که مرا به آسمانها میبرد آنجا همه چیز پاک است حسی به من میگوید این صدای دعوت است اما دلم تنگی میکند در آن همهمه آدمکها و فکر میکنم جزء دعوت نشدگانم طوری نگاهم میکنند که در یک دادگاه علنی حاضرین متهم را ـ

آزادم و دست و پایم باز اما گویی که زندانی ام بیدارم ولی چشمهایم را میبندم که نبینم یعنی نمیتوانم که ببینم آنچه را که بر من گذشته است ـ!

اینجا به کسی چیزی نمیگویند فقط نگاه میکنند ،

همه چیز بر همه کس از نگاه ها پیداست کافیست کمی فکر کنی ،

زمان خیلی سریع میگذرد و از دست هیچ کس کاری ساخته نیست من فکر میکنم پایان خوشی در دفتر زندگانی ام ننوشته ام دردسرها ،آدمای زیادی از من ناراضی اند فکر میکنم پشت سرم را خیلی ویران و شوره زاری که هیچ گاه گیاهی در آن نروییده و بتوان خوبی را در آن احساس کرد میبینم ،

خدایا تو که پیدا و نهان من را دانایی ، کمکم کن !

در این نومیدی باز هم به انتظار می‌نشینم شاید لحظه ی آخر اشکهای من دیده شوند و من هم ،

ناله‌های دیگران که یادم میآید غربت را بیشتر احساس میکنم باورم نمیشد  که روزی خودم هم غریب باشم میان دوستان و آشنایان دیروز که امروز ، به معنای واقعی غریبه اند 

حسی دارم 

حسی که میگوید از عالم و آدم رانده شده ای 

خنده ای که میگوید هیچ نداری 

و گریه ای ناتمام که خسته ام کردند و صدای حق حق هام در پیچ و خم قصه ها گم شده اند ،

مثل انسان های سرگردان مسیرهای خمیده زندگی را می‌گشتم اما آخر سر باز هم در طلسم دیو گرفتار شدم اینجا هم سکوت حاکم است هم قیل و قال آدما ولی همه خسته بودند کسی نفس تازه‌ای نداشت چیزی هم برای گفتن نبود اما نمیشد که بی اعتنایی کرد و چیزی نگفت ،

زمان که میگذشت هر کسی میفهمید که هیچ دل سالمی اینجا نیست و هیچ دلی هم بی غصه نیست کسی باید میآمد که خبر از آزادی دلها میداد از دلها یی که کنار هم می‌نشینند و با هم شعر دوباره بودن را می‌خوانند و از دلهای شکسته ی بی غصه میگویند ،میآمد و امید میداد به هر انسان ناامیدی که در بند خودش گرفتار بود ،

خدا میشه ما رو از خودمون رها کنی !!!

  • rohani