اینجا...
- Sunday, 5 Shahrivar 1396، 12:25 AM
اینجا ،
کجای این ظلمت شب پنهان شوم که وقتی غبار از آیینه برمیگیرم موهای سپیدم را یادم نیاورد که چه اندازه با خوشبختی فاصله گرفته ام ، کاش میشد مثل بارون بودم یا که حتی باهاش نسبتی داشتم و برای خنکای وجود آدما شسته میشدم و میشستم و هدیهای برای پاکیزگی بودم چرا که دنیای این روزای ما پر از غم و غصه است ،
خبر نداریم و میگذریم از کنار هم و میسوزانیم که روزی در این روزگار تلخ خواهیم سوخت ،
در این زمان از شبانه روز که به نظر من خیلی بیوقت است ممکنه همزمان برای دیگری بسیار خوشایند باشد ،
آدما که عین هم نیستند و مثل هم فکر نمیکنند ،
کاش منم بچه ی خوبی میشدم یعنی میتونستم بشم ،
خیلی دلم میخاد همه چیز رو در مورد خدا بدونم یعنی میشه کسی رو پیدا کنم که تو رو بشناسه آنگونه که باید به تو ایمان داشته باشه؟
باز بارون و شب تاریک و من تا سلام دیگه خانه نشین ،
سلام دیگه ممکنه به همون بنده خوب خدا باشه فکر میکنم من بنده هیچ خدایی نباشم باشد که با آشناترین بنده های خدا آشنا بشم و در نزدیکی دل خانه ای بنا کنم برای خود خودم که جز خودم مهمانی نداشته باشم تا شاید وسوسه کند مرا به آنچه که نباید انجام دهم حتی کارهای نیکو ،
چه بسیار اعمال خوبی که به واسطه ندانم کاری هام تبدیل به شر میشود ،،،،،
- 96/06/05