اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

خیال میکردم ...

خیال میکردم تابستانم فصل رؤیاها یم خواهد بود اما تابستان امسال هم دارد تمام میشود 

احساس من مثل کسی است که جان بر لب دارد اما هیچ قدرتی به بازو ندارد و این فکر که دیگر چشمانش باز نخواهد ماند ، دست و پایش حرکتی نمیکند ، گوشی که نمیشنود ، نه دلش جایی دارد برای کسی که محبتی را در خود جای دهد و نه حرفی دارد  که بتواند بزند ،

با خودم میگم ،

چرا ؟

حس میکنم خیلی ،،،،،،،،،،،،،!

زیر نگاه کسانی که دانسته های زیاد دارند آرام آرام میشکنم  ،

رگهای زیر دلم به شیارهای بزرگ تبدیل میشود گویی یواش یواش  ..باید خشک شوم ،

حس میکنم اشکی که در گوشه ی چشمم باید به بیرون سرازیر شود به درونم بر می‌گردد و سوزش دلم از شوری اشکی است که از چشم من به روی دلم چکه میکند میتوانم تصور کنم که چه بر سر من خواهد آمد .

وقتی که تنها می‌مانم و آشنایان خود را از خاطرم عبور میدهم آنکس که براای من نیک باشد احسانش را فراموش نخواهم کرد گرچه از یاد آنها رفته باشم و آنکه برای من انسان بدی باشد نیز ، از یاد نخواهم برد ، خودم را دعا میکنم چرا که شاید این خود من بودم که بدی خودم را بواسطه ی دیگری به خودم برگردانده ام قدرت تشخیص خوب و بد را که ندارم فکر میکنم خیلی کوچک هستم با این همه که خود را بزرگتر میدانم ،

خیلی عاجزم ، خیلی هم ضعیف ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

  • rohani