اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

روزی از روزها

روزی از روزها 

در گذشته های دور من و یکی از دوستان بسیار خوبم هنگام بازی زدیم شیشه ی خونه همسایه مونو شکستیم من خیلی ترسیده بودم وا از آنجا که نمی خواستم به چشم آشنایان ، خانواده و بچّه محل هامون آدم بدی به نظر بیام ،

انجام شده ها را به گردن دوستم گذاشتم و خودم را از این ماجرا کنار کشیدم ،

از آنجا که محلِّ ما بود و آشنای همه بودم و یه جورایی مورد اعتماد اطرافیان حرف من سند و دوستم مقصر حادثه شد .

اهالی محل برای این که از این قبیل حوادث دیگر اتفاق نیافتد و مقصر را گوشمالی داده باشند حساب دوستم را از من جدا و اورا از من راندند و حسابی کنفش کردند .

اما !

خودم که خبر داشتم چه اتفاقی افتاده و چی شده و از ترس اینکه دیگران چه فکری در مورد من میکنند ساکت ماندم و حتی  قیافه ی آدمای حق جانب را هم گرفتم و با به زبان آوردن کلماتی که من را کاملا بی تقصیر جلوه کند خودم را پاک کرده و دیگری را به جای خودم گناهکار معرفی کردم و هر چه را که سالها به اسم رفاقت به پایش نشسته بودم دور ریختم ،

و خیلی زود سر کارها و حرفهای بی معنی دوستیمون به دشمنی تبدیل شد و از اون و از من حرف همانو جواب همان !!!

وقتی بهانه ای برای ناراحتی پیدا کردیم اطرافیان ما بدون اینکه از موضوع خبری داشته باشند آتش بیار معرکه شدند بعضی ها هم به نظر خوشحال بودند که رابطه ها بد شده اند اون روزا هر کاری برای بد شدن و بد جلوه دادن طرف مقابلمون میکردیم اما خب بالاخره چی !!!

اون روز که وجدانم را زیر پا گذاشتم نمیدانستم که روزی فراموش خواهم کرد و روزی دیگر که بیدار خواهد شد و من جوابی برایش نخواهم داشت که چرا ؟

اون روزها که اطرافیان من و دوستم ما را در کارهای بد و خوبمون بدرقه میکردند و گاها نمک به روی زخم می پاشیدند و شاید هم داغی به دل می نشاندند درک و شعور من آن اندازه نبود که بفهمم به چه کسی باید اعتماد کنم و دوروبری هام که آنروزها در آمد و شد دعواهای من و دلم و این روزها در انتظار چه میکنند اینها ... ...

مگر میشود نگاه های زیر چشمی را که از آدم هزار جور سؤال میکند نادیده گرفت و حرفهای مرموز که آدم زیر بار سنگینی آن له میشود فراموش کرد 

خیلی وقته که نمیدانم چکار کنم اما اگر در روزهای پیش رو در کوچه ی دلم گذرم به یکی مثل خودم بربخورد شاید چشمی برای دیدن نداشته باشم که خانه ی هم غصه  ای پیدا کنم گفته بودم که اگه هم صدا میشدیم و شاید اگر همدل های خوبی بودیم کسی حریف ما نمیشد کاش خواسته بودیم و می موندیم که موندنی ترین میشدیم  و عمر دوستی مون کم نمیشد کاش میشد هر روز شیشه ای را میشکستم و او باز به گردن من می انداخت و باز دوباره ...

فردا با شیشه ای دیگر و همسایه ای جدید تر که من سرافکنده و تنها می ماندم که چرا ،،، ؟

گل سرخی که در درون خودم فکر میکردم وجود دارد به خاطر دوستی های بی غل و غش تشنه ی قطره اشکم نبود و از کوه غم کمرم خم نمیشد و میتوانستم غصه ها رو بیرون کنم و حالا در سرزمین یخ وسرما با دلی زخمی ،

دست تو مرحم و گل سرخ قصه ی خودم را با شبنم سیراب و خودم مثل کوه یخ روی آب شناور خواهم ماند تا

 خاطره ی دوست در خاطر من است ،،،

  • rohani