اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

خدا را شکر

خدارا شکر یک بار دیگر چشمانم را باز کردم صبح شده بود ، صبح زود !

آن روز دست خودم را گرفتم و برای اینکه از تنهایی در آید او را به قدم زدن دعوت کردم  و برای این که به خودم نشان بدهم تنهایی برای انسان مفهومی ندارد  اینکه کجا بودیم و کجا میرفتیم نمی‌دانستم! 

راهی که ما به روشنائی ببرد را پیدا نکردم و سر از تاریکی درآوردم ،

در آن تاریکی حیرت آور برای شرح حال خود هیچ توضیحی نداشتم با خودم میگفتم چوک که من از خودم گم شده ام اگر میخام خودم را بیابم بایستی از هر دو جهان خودم را رها کنم تا که درد خودم را ،،، ،،،

این جهان که خرمنی است که جان من در آن خوشه میچیند با این حال هیچ وقت راه همان خرمن را نیز یاد نگرفتم پس چگونه می‌توانم در این جا طاقت بیارم ، در این دریا و در این صحرا که همه دعوت دارند جز من ،

به خودم میگویم ؛

تنهایی را کمتر کسی میتواند باور کند بودن کسی در کنار آدم مهم نیست این که کسی روی خط دل آدم  نباشد افسوس و حیرت برای دل آدم به ارمغان میاورد 

خیال میکردم که در این حوالی یکی هوای دلم را  دارد ولی حالا نه حرفی ک نه کلامی نه میدانم که زنده ام یا که از مردگانم ِ و رفته ام یا که ماندگارم ؛

فقط اینکه جز افسوس هوایی در سر ندارم 

من که بالا و پایین این دنیا را قبول نداشتم دلسرد ی این دنیا را با خودم چگونه باور کنم دلم میسوزد باید تنها میشدم و می‌ماندم 

چرا که دلم رو همون که فکر نمیکردم سوزاند و هیچ ندانستم 

چرا  ؟؟؟

من ایستاده ام جایی کنار رویاها با حسرت هایی مونده به دل!!!!!

  • rohani