اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

دوراهی های دوست داشتن

آدمهایی رو دیدم که سرشون شلوغه ولی وقت پیدا میکنن !
دیدم آنهایی رو که نمی تونستن خوب چت کنن ولی سریع جواب میدادن با یک پاراگراف کامل !
وقتی میدونستن که بی خبری از حالشون نگرانی داره وقت و بیوقت خبر میدادن !
اگر یکی آدمو واقعا از ته دل دوست داشته باشه نیازی نیست یادآوری کنی همت کنه و تلاش برای بودن  و رساندن پیام !
برای همچین آدمی در مسیر دوست داشتن  هیچ تقاطعی چراغ قرمز نخواهد داشت  .
و یادمون باشه اونایی که دوستمون دارن با تمام وجود باورمون میکنن حتی دروغامونو که شاید برای رهایی از تفکرات ذهنی  این و آن و شایدم نشا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ت گرفته از مشکلات شخصی خودمونه که  عنوان میکنیم  و  این اصلا عادلانه نیست !
عاقلانه که بیاندیشیم و آنگونه که مدعی وجود عشق به معشوق در درون خودمون هستیم به سوی او که نه ! ولی همراه او گام برداریم ، آنقدر که باید اذیت نخواهیم شد .
تصورم اینگونه است ، تنها دارایی آدم که میتونه در این دنیا ارزشمند باشه ،
بودن در قلب یه انسان دیگس نه در کلام او ، 
اینکه چگونه از میان کلمات بدونیم در دلش جایی داریم یا نه ؟
نباید زیاد هم سخت باشه ، 
( اینکه  در رابطه باشی   هیچ کاری نتونی بکنی و  نکنی   اونوقت تنهاترم بشی اینجاست که یادت میاد اون زمانهایی رو  که جواب میومد یا بعد مدتی با بهانه ای تاخیر توجیه میشد و بیاندیشی  به کلمه ی  اجبار  )
( اینکه نتونی خبری بگیری و بگی  بیخبر نزاری ها  یا اینکه خبر از تو  و چشم در راه بمونی ... )
چقد بیرحمند کلمات روزی آنچنان به ذوق میارنت  که در مسیر سبز  دوست داشتن هیچ کسیو نمیبینی و تنهایی آنچنان شادی  که انگار ...
و روزی همون کلمات آوار بشن رو سرت و ویران کنن هر آنچه در سر داری  .
دوست داشتن را مسیریست  جذاب  ، زیبا ، قشنگ  و دلربا اما  پر از پیچ و خم  ،  فراز و نشیب های بسیار  و البت دوراهی های زیاد و گمراه کننده ، 
چه بسا کسانی که عشق به مسیر را نسبت به معشوقشان در همین دوراهی ها گم کردن ، جاموندن و یا جا گذاشته شدن .
و تنها در معیّت غم عشق را همراهی کردن .
و من جویا شدم دلایلی را که  قلبها بر سر دوراهی ها به انتظار ایستاده بودن و آن رسیدن کسی بود که دوستشون دارن .
دلی رو دیدم تنها  و یادی کردم از خودم 
اما سوال این بود که 
همدیگه رو که به خوبی داشتیم ؟
من چرا ایستاده بودم !
ینی جا  گذاشته شده بودم !
یا ...
 واقعا چرا ؟
اگر که موندن و گم شدن من  آرامشی برای کسی به ارمغان دارد چرا که گم نَشوَم !
اونوقت چرایی وجود نخواهد داشت ، آرام و نبضی  به حالت مُردن  کافیست مرا .
چقد خوب بود راستگو بودیم برای همیشه !

مدتیست مشغول بند زدن  به تکه های شکسته و تیمار  دلمم ، زخمها و سوختن هایی که التیام آنها دشوار  ولی  خوب شدنیست . چرا که من قلبهای مچاله شده ی زیادی دیدم که خدا چاره ای ساخت برای نجاتشون .
بیچاره  دلم  با هر دردی که میکشید میگفت  دیدی حق با من بود بازم اعتماد تو سبب شد که ...
من شرمنده میشدم  اما بهش که نگفته بودم این آخرین باره و دیگر تکرار نخواهد شد و به هیچ کسی اجازه نخواهم داد که باهاش سرگرم و ...

آخر از گذشته نه تنها درس نگرفتم بلکه فکر کردم اینبار با دفعات قبل فرق میکند آخه دلی رو می دیدم اون طرف  که  خیلی جدی پایِ کار بود  و داخل ماجرا.
( !! ینی اشتباه میکردم  !!)
ولی من هر چقدر این طرف برای بودنش دست و پا میزدم او آرامشی داشت آنطرف و با سکوتی مبهم برای نبودنش بهانه ای می آورد و برای نیامدنش تلاش  .
از یه جایی به بعد متوجه شدم باید با کلماتی همچون  نمیشه  ،  نشد  ، شاید نشه ، نمیتونم   و ... کنار بیام  وقتی این کلمات به دفعات تکرار  بشن  تعبیری جز نخواستن نخواهند داشت  و سخت نیست فهمیدن تراش بهانه ها که نخواستن را بر باور آدم بنشاند که او نمیخواهد گامی برای بودن بردارد .
سرانجام کار
میفهمی که در این دنیا هر کاری با تلاش نتیجه میدهد الّا عاشقی .
هر چقدر ضجًه بزنی و احساس به حراج بگذاری و قلبتو لِه کنی زیر دست و پا زدنات   بیشتر زجر میکشی و فقط اوقات فراقتی پر کردی برای دیگران .
لابلای زخمهای دلم رسیدم به اونجا که با کلمات منفی هم میشه کنار اومد ، " نمیشه ،
نشد ، نمیتونم  ، شاید ها  و  ... "
اینکه باور کنم نبودنش را سخت نیست چرا که نخواستنش باورم شد و این باور  دست و پا زدن یا جنگیدن من در این طرف برای بودنش را بدون تعریف گذاشت
راحت تر  بدون نگرانی و به آرامی دلم رضایت داد به تنهایی و همان عالم دو نفره ی خودمون  که  "من بودم و دلم "
چه شادمان بودیم و بی فکر ، منو دلم خنده هایی داشتیم واقعی و خودمونی .
فارغ از هر تفکری . 
اینکه روزا در این فکر باشم  که  خدا رو شکر  امروزم بخیر گذشت و شبها در این فکر یا بهتره بگم ترس که نکنه چشامو ببندم و بعد از بیداری دیگر کسی نباشد  آخه معمولا تنهایی های من یهویی اتفاق میوفتاد بعد از خوابی آرام   فردایی تنها  انتظارم  را میکشید .
غافلگیر شدم این بار  چرا که راهِ رفتن فرق کرده بود ، یهویی نبود و نقشه طور دیگه ای بود ،
اینقد نبودن ، نشدن ، نمیشه ها و نخواستن ها میاد که خودمون بدرقه کنیم در واقع تنهایی رو خودمون گردن بگیریم و به قولی بشنویم  "خودت پَسِمون میزنی "
شاید اینطوری بهتر باشه و کسی زیر سوال نره که ...
ولی خب رفتن  رفتنه .
دلمو که از بخش های  سوختگی و شکستگی ترخیص کنم  با هم میریم به دنیای خودمون . دنیایی پر از من و لبریز از دلم  .

در این میانه  برای بعضیا
بازی کردن هم خوبه اما نه با احساس و دل آدما .

و من در هنگامه ی این بازی ها رسیدم به آنجا که میگن " کسی که دوستت دارد کنارت می ماند نه آنکس که تو دوستش داری "
بیچاره دلم ...

شیرینی خاطره ها

روزی در دنیایی دیگر اگر شغلی باید داشته باشم عطر فروش خواهم شد .
وتنها عطری که خواهم فروخت
عطر
آدمایی ست که نمیدونیم تا کی مجال بودن در کنارشون را داریم .
عطر دوست داشتنهایی که لحظه لحظه ی بودن را باید با خاطره هایی کوتاه و ماندنی به شیرینی یک زندگی بلند گذراند.  
تا که اینگونه شاید در نبودشون هیچ آدمی تنهایی را به معنای واقعی احساس نکند .
چه به بیداری باشد چه به هنگام خواب  یا که حتی در ... .!

گفتگوی خودمو دِلَم

با دِلم در خلوت تنهایی مان  بودیم ...
......
.............
که صدای پیامک سکوتمان را شکست گفتم  وِلِش کن  تبلیغاته  مثل همیشه .
نگاهی  به صفحه ی گوشی انداخت و  بعد به من ،  انگار که باورش نشده بود تبلیغاته  منم قفل گوشی رو شکستم 
باورم نمیشد نگاهمون چرخید سمت همدیگه (خودمو دلمو میگم ) بعدشم سرک کشید رو صفحه گوشی شماره رو که خوب دید به من نگاه کرد   
اظهار بی اطلاعی کردم  و گفتم که حتما شوخی کرده یا اشتباهی شده !
احساس میکردم که باورش نشده ولی بِروم نیاورد  دوتاییمون هم تو فکر رفتیم و با خودمون گفتیم حتما ...
ولی با تماسی که گرفت چه میگفتم بهش  ...
مگه باورش میشد التماسش کردم 
من که میدونستم دو روزی فکرشو آورده مهمونیه دلم    تا سرگرم بشه بعدشم به بهانه ای که نمیتونم درکش کنم خداحافظی کنه و بِرِه 
ولی  دلم که مثل من نبود
 طپیدنش  فکر کردنش  بودنش  با من فرق میکرد  دل میمونه  عاشق میشه  و دوست داشتنش  یه طور دیگس  
خلاصه منو متهم به پنهان کاری کرد که تو نخواستی و اذیتم میکنی
با خودم گفتم نکنه من اشتباه میکنم و دلم راست میگه  راه اومدم باهاش  طبق خواسته ی دلم آروم شدم  احساساتم رو شد  با دلم یکی شدیم و منتظر لحظاتی که دلخوشیها رو مهمون کنیم چند روزی گذشت دیگه داشت باورم میشد که دلم راست میگه و من در اشتباه بودم  گرچه به روی من نمیاورد ولی میفهمیدم که تَهِ دلش میگه دیدی حق با من بود 
اما من که میدونستم  چی میشه 
چندین و چند بار افتاده بودم  ولی شرمنده میشدم از نگاه کردنش  ....
مدت کوتاهی گذشت و روزی رسید که  انتظارشو داشتم  بعد از چند تا پیامک بالاخره پیامک خداحافظی اومد  نگاهی به دلم انداختم و به فکر فرو رفتم هیچ نمی گفتیم بِهَم 
تا اینکه دلم به حرف اومد سرشو پایین انداخت و با بغض گفت  حق با تو بود  اون شوخی میکرد و ما جدّی گرفتیم .

عهدی بستیم با هم که از امروز دیگه حتی هَوَسانه هم هیچ شوخی رو جدی نگیریم نه پیامک و نه هیچ تماسی .
همین تنهاییمون خودش دنیاییه .


اینارو کسی درک میکنه که دل داشته باشه نه کسی که با تفکرات تنهاییش با دل دیگران وقتشو پر کنه و سرگرم بشه .

چگونه میشود  آشنا باشی ،
پیوسته در فکر هم ،
آنوقت نَه نِشانی و نَه رَهایی  
که هر چه بیشتر به سوی آزادی دست و پا بزنی اسارتَت اَفُزون گردد .
آنگونه که روزَت شَب و شَبت به صبح نرسد  اِلّا به کاوُش در میان  تکه های ریز ریز شده ی خاطراتی که برای هَمِگان فراموش شده ان ،
آنان که هیچ  نمی اندیشند به حَرفهایی نَسَنجیده و رَفتارها و کِردارهایی که ناخواسته دیگران را  می آزارَد  و خود خُرسند از نَبودن هایی که برای آنها آرامشی  بَس آرامش است .
وَ  برای خوبان فرجامَش این شَود که  در فکر و یاد هم از هم فاصِله بگیرند .
گاه حِکمت در آنَست که زبان بِبَندی و چَشمها را باز کُنی و گوشِ جان به دِل بِسپاری  گَرچِه  هیچ نَبینی و هیچ نَشنوی .
به قول علی آقا شریعتی از مُرغانی که دانه خوردند و برای همسایه تخم گذاشتند دلگیر نباش ایمانت به این باشد  که روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید .
عشق را ماجراهاست و دَر این میانه تنها گِلایه هاش برای مَن و حرفهایی که ساعَتها در روز به فکر مَن بدون اینکه یک بار تَوان گفتنش را داشته باشَم .
به دیواری بلند مانَد که نه حال پَریدَنم است و نه آنکه تَوان خراب کردَنش را دارم .
هایِلی که تنها جُدایی می افکند و میسوزاند هر کَس را به دَردِ خویش !
دوتایی هایی که زود تمام میشود وَ دلهایی که سَرگردان نِشَسته بَر صندلی  تنهایی به آوارگی خود در افکارش میاندیشد .
یادِمان باشد ندانسته دَر این سَرگَردانی  تنهایی دِلمون  را به روی کَسی آوار نَکنیم شاید او نیز .......
آنچنان سُخن نگوییم که روزی دیگر چَشمها سنگینی کند برای دیدن .
کَلماتی از زَبان شَنیده شَوَد که خوشایند دِل و روح خودمان باشَد نه برای خوشحالی دیگران ....

فراموش کردن یا فراموش شدن

صبور که باشی 
حکمت را دیده و قسمت را خواهی چشید و در عین حال معجزه را نیز می بینی .
پس همه چیز را از همه کس انتظار داشته باشیم تا تازگی موضوعی غافلگیرمان نکند ، 
فراموش شدن یا فراموش کردن ، 
واقعیت اینه که نبودن سخت نیست بلکه  این فراموش کردنه که یک بودنِ  سخته !
در میان خاطرات بلاتکلیف ...
خاطره هایی که همواره مدرکی برای محکومیت فراموشی میشوند .
فراموشی همین نزدیکی هاست چرا که گاهی وقتها دوری دلتنگی نمی آورد ، همانطور که نبودنِ کسی فراموشی ...
فراموش کردن دردآور است و از آن دردناک تر این که عشق را بر روی شانه های فراموشی تشییع کنی و دل را بسپاری به قبرستانی از جداییها و پناهنده بشی به صبر ...
تفاوتی نمیکند که فراموش شویم یا فراموش کنیم آرامش را زمانی درک خواهیم کرد که بفهمیم باید ببخشیم یا باید بخشیده شویم
با نگاهی بدور از  قضاوت و اندیشه ای عقلانی برای رهایی از احساساتی که من را از من جدا میکند بکوشیم
تا بفهمیم اونی که باید ببخشه ما نیستیم بلکه باید بخشیده شویم ...

یه جایی در دوردست ها

این نیز بگذرد 
ولی نمیدونم چرا این دفعه نمیگذرد !!!
به یه جایی از زندگی رسیدم که نه از اومدن کسی خوشحال میشم  و نه رفتن کسی اذیتم میکنه 
فقط رفت و آمدِ آدما رو میبینم بی هیچ حِسِّی ...
چرا که منتظر کسی نیستم
اونایی که ستاره از رؤیاهام دزدیدن 
و لبخند از لبانم 
و من از سرِ خستگی نشسته ام
آخه یه وقتایی دیگه حِسٍِش نیست غصه بخوری که رسما دیگه غصه آدمو میخوره !
وقتی فکرشو میکنی که
حال خوبتو کسایی خراب میکنن که با تمام وجود حال خرابشونو خوب میکردی
باعث میشه تا
اُوِ‌ردُوزِ مَغزی دَر اَثَرِ مَصرَفِ زیادِ فِڪر..!
بگیری !
و سردرد ...
سَرِت که درد میگیره یعنی خاطره ها در مغزت خونریزی کردن  و 
زندگی گاهی خیلی خسته ت میکنه اونقد که دلت میخاد  یه مدت بری سراغ خودت ؛
هیچ کاری نکنی ، هیچی نبینی ، حرف نزنی ، حتی نفس هم نکشی ، 
اما یه مشکلی هست که وقتی برمی گردی دیگه گُم شدی  یادت نمیاد کجای زندگی بودی و هیچی بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگی هستی و باید چکار کنی !؟
آخه ‏درسته که گاهی وقتا روزای بد تموم میشن، 
ولی روزای خوبم هیچوقت برنمیگردن...
به نظر من همیشه پُشت یه سری حرفا مثل "شوخی کردم " یه کم حقیقت هست  ،
در  " نمی دونم "یه کم دونستن ،
در  "واسم مهم نیست " یه کم احساسات و پُشت کلمه "خوبم " یه عالمه درد هست
و اینطوریه که هیچکی متوجه نمیشه بعضی ها چه عذابی رو تحمل میکنن تا آروم و خونسرد به نظر برسن ...
کاش میشد رفت به یه جای دور ...
یه جای دور دست مثل اون دنیا ......

میگن عشق در لحظه پدیدار شده و دوست داشتن 
در امتداد همان لحظه ها که این اساسی ترین تفاوت عشق و دوست داشتن باید باشد
وقتی کسی میگوید دوستَت دارم 
یعنی تمام لحظات عمرش را عاشقی کرده و پنهانی 
دِلِ دردمندش را خندانده است تا مبادا
 درد بکشد و
دلتنگی را بفهمد .
یه روزایی وقتی دلت برای کسی تنگ میشود با سوق دادن فکر سوی او و با  یادآوری خاطراتی هر چند مبهم سعی در فراخی دلت داری اما با فهمیدن دلتنگی و دردمندی ،
دِلت دیگر به کسی غیر از خودت فکر نمیکند ، 
 نه این که فکر نکند  نه !
 اما وقتی سرگردانی فکر تمام شود آخرِ سَر باز به خودت میاندیشد .
دلتنگ خودت میشود شاید هم بگوید : 
کجا  
تنهایی بهتر نیست ؟!
به زعم من در سرزمین عشق
/  قلب /  حکم فرماست وآنجاکه  
/ قلب  /  لب به سخن بگشاید روانیست که خِرد خُرده گیر شود .
دِلِ من اما مدتیست ساکت شده ، هیچ نمیگوید ,
تفکر من بر اینست که نیاندیشم  .
و خِرَد گوید :
 بیهوده نگَردم 
چشم و گوشم را ببندم ، زبانم را خاموش و 
دست  و پایم را رها کنم تا فرمانروایم در آرامش باشد .
و حُکمی ندهد که ... ...

در اندرون من (حافظ)

در اندرون مَنِ خسته دل ندانم کیست 
که من خموشم و او در فغان و غوغاست
آرامم و بی سروصدا 
بی خبر از دنیا و به دور از هیاهو ، گویی  که هرگز به کار جهان اعتنایی نداشتم ودلِ من با آتشی خاموش نشدنی در دِل ، خیالاتی را می پَزَد که همیشه آدمی را بیدار میکند تا ببینم کسانی را که ندیده ترسیم و نشنیده آهنگِ آدَمی را می نوازند .
آنهایی که قضاوت میکنند و زندگی را پیش بینی کرده  از احساس میگویند بی آنکه بفهمند .
آنهایی که خودشون بازیچه اند برای سرگرم شدن به بازی ات میگیرند ، صداقتت را سادگی پنداشته و نخوانده معنایت میکنند .
یادمون باشه زندگی به مانندِ کتابی ست با صفحات بسیار  .
با مقدمه ای خوشی در صفحه ی اول زندگی آن را به رُخِ دیگران نکِشیم ، چرا که خبر نداریم دیگران در مقدمه ی کتاب زندگی خودشون چی دارن 
و 
همین طور برگ هایی که در زندگانی خودمون ورق خواهد خورد
شاید سکوت کرده اند برای احترام به خلاصه ای از کتابی که خوانده اند و ...   در پیش نویس موندین ...

ر

رفیق راه 
نشنیده وندیده ام گرفتی 
وعده ی ما باز هم به آخر رسید 
شرط عشق جنون است که شاید من  مجنون نبودم و جا ماندم
به گمانم هنوز نیاز به خانه تکانی دل دارم تا ...
گوش کن

رفیق راه 
آخر روزی دیوانگی ام را خواهی دید ...

شاید در عاشورایی دیگر .

قصّه های تکراری زندگی

بگذار بگذرند روزهای دیگران ،
روزهای روزگار ما نیز خواهند آمد ، اعداد که متوقف نمیشوند .

آنوقت من نیز به روزها  لبخند خواهم زد شاید آن روز نباشم ولی روزگار تَبَسٌُم مرا به گُذَر 
ثانیه هایی که زخم بر تَن آدم می زنند خواهد دید ،

زخم هایی که هرگز نشمردشان .
سهم من در پذیرایی از تقدیر هرچه باشد من به اندازه ی این سهم نمی اندیشم و خوشبختی من در زندگی رازی دارد که همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است .
بر سَرِ دوراهی های زندگی که قدرت انتخاب نداشته باشی به سختی میخوری ،
مشکلاتی که گاهی آدمای معمولی را برای یک سرنوشت فوق العاده آماده میکنند .

و

سرنوشت دور نمایی از ذهن آدمی که در این میان
هر کسی معمار سرنوشت خودش است نه مسئول سرنوشت دیگران ،
پس در راستای اصلاح خودمون و ساختن وجودمون تلاش کنیم تا اتفاق های خوب بیافتد ،
و چیزی که سرنوشت آدمی را میسازد انتخابش نیست بلکه استعداد اوست و در این بین اگر کسی آگاهانه نمی خواهد  آدمی را بفهمد اجازه دهیم تا زمان ....
........................................................
آنچه در گذشته نشد گذشت و آنچه نشد میگذرد ...
و این همان قصه های تکراری زندگیست که همه جا هست .
 و عشق در این گونه مواقع یعنی توقف افکار

که در ژرفای بدن

موانع شکسته شوند و سکوت معنایی دیگر پیدا کند ...

بی خبری ...

در دنیای بعد از مرگ بخشی از زندگی اهالی آنجا آزادیست ،
شاید به این معنا

که خودشان را رها کرده اند .
فراموشی برایشان مفهومی ندارد

از یادمون نمی برند 
گاهی فقط به خواب می آیند تا

فراموش نشوند .
اندیشه ام بر این بود که خیال کنم مُرده ام تا

رهایی را تجربه کنم  
مدّتیست که واقعا مُرده ام امّا آزادی را در آن طرف هم ندارم .
گویا اِسارت این دنیا و آن دنیا ندارد
دِلَت را که جایی ( جا ) بِذاری
و ...  
در همه حال گرفتاری ...

یادمون باشه .........

آدم هر چقدر هم که سرش شلوغ باشه و فکرش مشغول ،
کار زیادی داشته باشه و سرگرمِ خودش باشه ،
از خاطره ها و آلبوم  عکسها که بگذریم
بالاخره یه روز گُذرش به کُمُد قدیمی در بسته یا شایدم به طاقچه بالایی اتاقی که مدتها ازش بی خبر مونده  خواهد افتاد .
با کُلّی فکر و خیال و نگاه کردن به اسباب بازی های قدیمی و گاهی هم تبسُّمی لبخند گونه 
همبازی های قدیمی را هم می بیند ِ 
آنجا دیگه کلمات خیلی به کار نمیان
یادمون باشه
اگر سراغی از خاطره ای میگیریم مواظب باشیم که
اسباب بازی های قدیمی و کنار گذاشته شده هم شعور و شخصیتی دارند 
نکنه با لبخندمون مسخرشون کنیم 
نکنه با حرفامون نسبت به اینکه در گذشته چه برخوردی داشتیم عزَّت نفسشون رو خورد کنیم .
نکنه از اینکه در گذشته با تُندی و تنفُّر پَسِشون زدیم به شعورشون توهین کنیم .
یادمون باشه یه روزایی حتی یه لحظه هایی دلمون که اینقد بهش می بالیم با همین کهنه اسبابا خوش بود و سرگرم .
لحظه هایی کوتاه و شایدم بی ارزش .
سالها باید بگذرد تا بفهمیم به دلخوشی های دیگران گیر ندهیم چرا که با همین دلخوشی ها تحمل سختی های زندگی آسون میشه .
اینکه دوست داشتن هم عضوی از بدن و از دلخوشی هاست و جزئی از داشته ها .
پس
دوست بداریم تا آرامشی داشته باشیم با داشته هامون و آرام باشیم حتی اگه همه ی دنیا غمگین باشن و ناآرام .

نوروز 99

گذشت یک سال دیگر در چشم برهم زدنی که گویی انگار همین دیروز بود و دیروزهایی دیگر .
دلتنگیهایی که بر روی هم انباشته میشوند 
ندیدن ها و نبودن هایی که در تنهایی ها اشک و خاطره هایی که آرزو شده اند 
آرزوهایی بزرگ برای من 
امّا 
در دستان کوچک بچّه ها ...

منم فرا رسیدن عید نوروز 
و طمطراق پیک بهاران را تبریک ،
و تهنیت صمیمانه
را تقدیم همه و خانواده ها دارم و در پرتو الطاف بیکران خداوندی
سلامتی و بهروزی، طراوت و شادکامی، عزت و کامیابی ، اندیشه‌ای پویا  و برخورداری از همه نعمت‌های خدادادی را آرزو میکنم .

آرزو میکنم که برای همه اتفّاق های خوب  و هر کاری (خوب و بدش) به وقت باشد .
 [ اینکه کاری را که باید زود انجام دهیم دیر انجام ندهیم و کاری را که باید دیر انجام بدهیم زود انجام ندهیم ]
که روزگار به کام شود و پشیمانی نیارد
بهاری که خاک را سبز میکند من ایمان دارم که دلهای تنگ را آرام میکند...
ای آنکه به تدببر تو گردد ایام
ای دیده و دل از تو دگرگون مادام
وی آنکه به دست توست احوال جهان
حکمی بنما که گردد ایام به کام
01/01/1399

فکری که به زبان آید

مرا با تو سرّیست و دلی صبور که دیدگانم را به روی تو باز می کنند
در نظر ، ستم و جدایی ،
 که طاقت جور به شوق دیدار نداشته  و حُکم از آنِ تو باشد که روی از من برتابی .
 اگر خلقی با روزگار دشمنی کنند من نیز طرفدار کسانی خواهم بود 
که روزگار را عجیب و دوستی اش را غریبانه میدانند.
روزگاری که در آن چهره های متبسّم با لبهایی خندان بیشتر از چشمهایی که گریه میکنند درد میکشند .
و خوشبختی را در زنگهای غیر منتظره میبینند .
کسانی که هر روز دلتنگ هم می شوند .
نیمه شبی هوایی احساسی میشوند که عطری در أن جاری میشود با فکری که به زبان می آید 
دوباره 
                       به یادتم 
گریه های یواشکی هم ...
و من در آن کوچه ی خاکی بهاری  از سَرِ شاخه ی خَم گشته درختی شکوفه ای چیدم  و غَمِ تنهایی خود را به دیوار دلم کوبیدم .
 خزان شد دیوار بهاری 
با سنگینی غَم و تنهایی دل .

دلِ تنگ

تو چه میدانی از دلِ تنگم
                    از تنهایی
                    روزهای انتظار
                    از دوردست های خاکستری
این روزها بیشتر از همیشه خوشی هایم را گریه میکنم
 و 
تو چه سَرد از من عبور میکنی !!!

همی شه

همیشه همه چیز اونطور که به نظر میاد نیست 
یه روزایی ، یه چیزایی ، یه حرفایی و یه کارایی که
 دیگران بهش میگن راز .
 آن حال و آن زمان که (.....ِ.) را فقط من میدونستم و اون .
چقد خوب بود و قشنگ ، 
که هیچ کس و هیچ چیز مهم نبود هر کس هر حرفی رو  دلش می خواست میزد و هر جوری می خواست نگاه میکرد اصلاً مهم نبود 
چرا که ما میدونستیم و دیگران خبر نداشتن.  
من ___ ...
ما بودیم 
آن هنگام  زمین می لرزید  
لرزیدن ها ، ترسیدن ها و انتظارهای استرس دار دوست داشتنی بودن ،
شاید بخاطر این بود که میخواستن لحظاتی به یاد ماندنی باشند .
لحظه ای برای یک اتفاق خوب بنام عشق و گاهی هم نشدنی ترین کار دنیا .
و گاهی اوقات باید بی خیال باشی اونم از نوعی که به طور معمول بعد از انتظار کشیدن های طولانی پیش میاد  .
یه مدت تلاش بیهوده و این طرف و آن طرف دویدن .
بخواهی و نخواهن .
حسِّ بریدن و خستگی 
اینکه هیچ چیز برایت مهم نیست به آنجایی میرسی که هیچ فرقی ندارد
برسی یا نرسی ، 
بمانی یا بروی ،
دلتنگی هم معنایی نداره ،
فقط میگی بی خیال ،
و چه غمگین است این بی خیالی !!!
در میانه ی غم و سیاهی شب به حال و احوال خودم و تمام قلب های بی کس و تنها فکر میکنم که 
روزی بهاری بودن و اکنون همانند برگ زیر پا رنگی ندارن .
من انتقامم را از زندگی خواهم گرفت و به روزگار خواهم خندید
اما دروغ چرا 
حالم این روزا اصلا خوب نیست
حواسم هیچ جا جمع نیست ، نه اینجاست و نه آنجا 
لحظه ای بال در میارم و زمانی میسوزم قدری که ببشتر فکر میکنم 
می بینم اصلاً توانشو ندارم که با روزگار رودررو بشم و بازم باید بگم 
خسته نباشی روزگار
با من که نساختی حداقل با بعضیها بساز ...

گُذَر

روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،
فاصله ها درد بیشتری دارند ،
میگن دیوونه ام. 
اما من  
یه حالی دارم مثل رؤیا 
ماندنی  بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم 
 از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . 
چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست 
راهی منزلگاه عشقم 
با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .
زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است 
بَس که در پَسِ پرده غم و شادی های خودش را پنهان میکند .
دلم همانند کودکی در گذر از کوچه باغ های خیالی مغزم با مرور هر خاطره ای بهانه ای میگیرد
ناگزیر طفلکی دلم  را به همراه تمام ...
 در مَهدِ زمانه ثبت نام کردم .
زمان نم نمک به من دل کندن آموخت و یادم داد  
آن روز که نفس باد بهاران به مشام برسد و گل و سبزه در برابر چشمان برقصند دیدگان خود را از خون شسته 
و فریاد برآرم از دردی که در سینه دارم
تا کوه ها بشنوند همزادی در سینه دارم 
همزاد من  دردیست در خودم که فریاد میزند ، 
سینه می دَرَد 
که ای کوهها بشنوید و بادها بجنبید ...
که صبر در هِجران یعنی اَفشُردَن جان در  کُنجِ صبوری ...
در گُذر از خاطره ها

آشنا


دلم آشنایی داشت و به دنبال یکی شدن ، 
خودمو وقف دلم کردم و بی وقفه به فکر دل شدم  
گاهی سرگردان ، مدتی براه و چند وقتی هم حیران تا لحظاتی را خوش باشد
 و چشم و زبان من به نیابت از دلم دوست داشتن را با تمام وجود نشان دهند در این بین از این و آن حرفها شنیدم
 و برخوردها دیدم ،
و این حکمی بود که در مورد من بدون تفهیم اتهام اجرا میشد بی هیچ پُرسشی ؟!
میشد قلبی را که در آتشی از قفس قرار داشت دید 
رنجور از درد و رنج عشق ، شکسته از زخم زبان هایی که ندانسته و نفهمیده و شایدم تعمّداً زده میشدند 
اما تکه های  دل شکسته و داغون من شاداب و خوشحال  از داشتن عشق در درون خودش است گرچه شاید کمی آنطرف تر از دوست داشتن من کسی حرف از تنفُّر میزند .

ولی میشود تتفرش را هم عشق پنداشت
 و من آرام،

و بی سر و صدا تکّه های دلم را ( که هر کدام حرفی از عشق را کنار هم قرار میدهند ) نگاه می کنم 
بیچاره دلم که بی ریا و با تمام سادگی اش به پای عهدی که با خودش بسته بود نشست 
و برای دلهایی که فقط سرگرمی میخواستند عاشقی کرد ، 
حالا هم  گرد خاک نشسته بر رو کنج طاقچه بالایی در خونه پشتی قلبی مهجور مانده 
یا 
شایدم ...

طعنه بر خواری من .....
من به پای تو نشستم که چنین خوار شدم ...

داشتم

داشتم فکر میکردم که جوابتو بدم 
آخه خیلی سخت بود برام که در برابر تو راحت باشم
میدونستم که اگه یه کم بیشتر ساکت باشم.  تو میری و من باز دوباره از خواب بیدار میشم و هیچی یادم نمیاد یا اینکه باید فکر کنم به اینکه چی بگم در دوباره دیدنت !
من به خواب هایی که تو سراغی ازم میگیری هم ایمان دارم 
ولی خوب میشد قراری  میذاشتیم که منظّم تر منتظر دیدن خواب میشدم. 
میدونی اون شبی که به دنبال روشنایی از جنس تو راه افتادم و تو پیچ و خم کوچه ها فقط دنبال هاله ای از نور که تو را برام تداعی میکرد قدم برمیداشتم .
 متتظر دیده شدن تو بودم. ولی
روشنایی کمتر میشدو تند تند رفتن من بی هیچ حرف و کلامی .
آخرش هم
من ماندم و باز هم تاریکی
فریاد میزدم و کسی نمیشنید باورم شده بود که دیگه واقعا دارم میام اونطرف ، نفسم که بند اومد چشامو بستم و همه چی تبدیل به تاریکی شد گفتم راحت شدم ولی با یک تکان کوچک و صدایی گرم که میگفت ؛
 بازم که داری خواب میبینی ؟
 بیدار شدم 
چشامو باز کردم نفسم بند نیومده بود و هنوز هم در این دنیا این طرف بودم ...
یاد سهراب خودمون افتادم که گفته اندکی صبر سحر نزدیک است ،
 در روشنایی روز هم بارها دیدمت. 
از کنارم گذشتی و کسی که اصلاٌ به فکرم نمیرسید انتخاب کردی یا که من گذشتم از کسی که انتخاب شده بود و غبطه خوردم به آنان که به اذن و اراده ی توچیده میشدن  ...
نمیدونم تا چه مدت باید بشنوم ، ببینم و همراهی کنم تیک خوردگان دفتر ملک الموت را ...
سَرِ خود با تو قراری گذاشته بودم و مهلتی که بازم به آخر رسید و نوبت من نشد
آماده نیستم ،
خوبم نیستم ،
برای تو هم خوب نبودم ،
اما از کرامت و رأفت تو خبر دارم
زمین تو برای خیلی ها باندی برای پرواز شده و برای خیلی های دیگه قفسی که هر آن منتظرند در آن را باز کنی . 
و
من به انتظار ایستاده ام که باز شدن در قفسی را ببینم که ...
روی سیاهی دارم و الاّ تو که 
                                       فوق العاده ای

فصل آخر زندگی

🍁🍁 
فصل زیبا و دل انگیز پاییز 
اصلا متوجه نشدم کِی اومده ، برگی که زیر پام صدای خش خشش دلمو آروم میکرد 
میگفت 
خودتو به نفهمی نزن چه بخوای چه نخوای پاییز اومده ،
با این همه قشنگی باز دوباره ... ...
میدونین در طول این سالهایی که گذر عمر دیده ام همیشه منتظر میموندم تا پاییز بشه ،
تا زندگی کنم 
تا نفس بکشم 
تا خاطراتم زنده شن و من ...
 اما مدتهاست که هر سال با آمدن  پاییز هزار بار میمیرم و زنده میشم
اصلا پاییز میاد که منو بکشه ،
کاشکی دنیا یادش بره که من دارم تو روز و شبش نفس میکشم 
تا که طلوع صبحشو نبینم که مجبور باشم غروبشم تماشا کنم
من دارم در لابلای خاطراتم دنبال تو میگردم و میدُوام دنبال چیزی که شبیه تو باشد
در این بین فکر میکنم به این که چرا به اینجا رسیدم و کجا را اشتباه کردم
فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکه تکه ام میکند مثل برگهای زردی که از درختی میافتد و ما بی هیچ توجهی فقط برای شنیدن خش خش زیر پاهامون له میکنیم .
پاییز فصلی ناتمام برای من ، 
آخه پاییزی بودن یعنی اینکه زندگی فقط یک فصل دارد ..
پاییز 
چه اون وقتایی که خوش باشی و منتظر زیباییهاش و چه اون وقتایی که مثل پاییز زرد و فسرده باشی ...
با تمام غم و اندوهی که پاییز به من  
هدیه میکند خاطراتم را مثل تک تک برگهای ریخته شده به روی زمین ورق خواهم زد غمها و غصه ها را کنار گذاشته و خوشی ها را ،
لحظه لحظه به خاطر خواهم سپرد .
 گرچه مدتیست او مرا میازارد ولی من پاییز را دوست خواهم داشت و فصل أخر زندگی را دوست داشتنی خواهم کرد برای کسانی که دوستشان دارم
تو هم پاییزی باش و ...

زندگی مثل دریا

به تصّور من زندگی مثل دریا بود ،
نرم و ملایم همراه با امواجی که به پستی بلندی و ناملایمات زندگی می ماند 
ولی گویا زندگی رویی دیگر هم دارد که به خشکی می مانَد ،
چندان هم بی ربط به خشکی روی زمین نیست .
خشک و بی روح 
مثل یک دریای بی آب که سالهاست در انتظار قطرات بارانست
بچه گیهام که  یادم میاد 
بزرگترایی را میبینم که با بچه گیهای من زندگی میکردن و من که زندگی أنان را بازی میدیدم 
گاه با گریه شان میخندیدم و شایدم با خنده هاشون میگریستم 
من بازی میکردم و آنها زندگی.
من روشنی و گرمای بازار وجود آنهایی بودم که زندگی میکردن
زندگی من قصّه ای دارد مثل همه ، گاهی هم در عالم خیال ، 
چرا که ؛
به زعم من در عالم خیال آدمی بزرگ میشود و هر آنچه در گذشته اش بوده را مرور میکند و آرزوهای خودش را آنطور که دلش میخواد میسازد 
روح است دیگر با خیال خودش زندگی میکند که در این بین خوش میگوید اعتصامی گرامی (پروین)
چشم جان را ، بی نگه ؛ دیدارهاست
پای دل را ، بی قدم ؛ رفتارهاست
و عشق که تمام و کمال آدم را درگیر خودش میکند
فریاد اشتیاق ، پژواک ناله‌ی دو جان که به ناله درآمده‌ ، راهی به‌سوی هم می‌جویند
گاهی شیرینی دوست داشتن گاهی هم دیوانگی ، آنگاه که حسادت عشق رخ مینماید
حسادت 
که به تعبیری خواهر کوچک وفاداری است ، تنها در مقایسه ارزشهایی است که آدما نسبت به یکدیگر دارند احساسی حقیقی و غریزی که ..........
و 
علاقه و عشق هر کدام که باشد گاهی از شریعت هم فراتر است ، قوانین زندگی را زیر پا میگذارد و ذهن را مورد تمسخر قرار میدهد
و حالا این منم که بازی بچه هارو میبینم با تبسّمی بر صورت که شاید همبازی میخواهند برای خودشان و قصه های تکراری زندگی !؛
و ای کاش میدونستیم که  قصه های زندگی واقعا تکراری اند و فقط یه جاهایی شخصیت ها جاشونو عوض میکنند.
و این من !
 که امروز انگشت اتهام به سمت دیگری نشانه گرفته ام و او را فلان و بهمان میخوانم، 
دیر یا زود خودم هم  مشغول بازی در همان نقش خواهم بود 
خسته نباشی روزگار ...

فاصله هیچگاه حریف خاطره نیست

شنیدم که میگفت دیگه مثل تکه سنگی شدم.
سالها دوری و ندیدن ها ، سنگینی روزگار و زخم زبان کسانی که دوستشون داریم خرابم کرده ،  
احساسی ندارم 
حتی حرف هم نمیزنم 
ولی من میگم

سنگدل ترین آدم روی زمین هم که باشی یک لحظه 
یک آن
ناگهان یاد کسی روی قفسه ی سینه ات سنگینی میکنه 
اونوقت بی اختیار نفس عمیق میکشی و رو به سمتی که دلت میگه بغض میترکونی و ...
بهش نگاه میکنی و دلخوریهاتو میاری بالا
اونوقت هرچی دلت میخواد میگی 
دل پر از غصه ات روخالی میکنی حتی بهش ناسزا میگی و  از هر چی غمه سبک میشی . 
مگه میشه کسی عاشقت باشه و دلخور یهاتو تحمل نکنه 
بگذار هر چی غصه داریم برای من باشه
خوب حرف زدن را بلد نیستم خوب هم نمینویسم 
آدم جالبی هم نیستم بعضی ها میگن شعور هم ندارم 
اما دلتنگی رو خوب میفهمم 
دوست داشتنم هم با بقیه آدما فرق میکنه !
آخه بی رحم میان تمام این رسوایی ها ، بدبختیها و دربدریهام چطور نمیدونی چقدر دوستت دارم تمام من به شوق دیدنت چشم میشود 
و گوش برای شنیدن صدای پات هنگام عبور .
آدما خیلی ها رو میتونند دوست داشته باشند اما ...
منم 
میفهمم ،
میبینم ،
میشنوم ،
ولی حقیقت اینه که  هیچ کس را نمیبینم 
وقتی که چشمم از دیدن تو مأیوس میشه و پیش دلم شرمنده اس ،
دلم میگه عیبی نداره به قول سهراب خودمون 
هر کجا هست باشه آسمان مال منه
ای کاش دلمو باور میکردی شاید همه چیز اونطور که تو در ذهنت ساختی نیست
 هنوزم ...

در بند

دربند تو بودن 

تنها دلخوشی این روزای من !

 

 

 

خسته نباشی سرنوشت ...؟؟؟

عشق و

بعضیا از تنفر حرف میزنند اما نمیدونند نفرت از کجا میاد 

و عده ای از عشق میگن که نمیفهمن عشق چیه ؟

 وقتی شدت و صمیمیت عشق، بیش ازاندازه میشه، عشق میتونه بستری مناسب برای بروز تنفر باشه. 

در چنین موقعیت هایی که همه درها و راه ها بسته میشن، تنفر کانالی ارتباطی میشه برای حفظ نزدیکی قوی رابطه که هم وصال و هم جدایی در آن غیرممکن میشه، 

 بدون تردید، عشق می تونه بی اندازه خطرناک باشه  

و عشق و نفرت می تونند به صورت همزمان وجود داشته باشند، 

کمی سخته باور کردنش ولی تمام کسانی که روزی کلمات سرزنش آمیز و تنفرانگیز به همدیگه نثار می‌کنند، 

در زمانی گاه نه چندان دور، مدعی عشق جاودانی نسبت به یکدیگر بوده اند.

نه اینکه من دانشمندی از سرزمین رویایی عاشقا باشم نه ولی اینو میگن که    عشق  ایام هفته رو نمیشناسه 

و همینطورم شبانه روز رو نمیدونه و

در دیار دل و اندرونی قلبها جغرافیا معنایی نداره

آدمایی که در قلب همدیگه زندگی میکنن

حکمت عشق را خوب میفهمن که عشق یعنی به یاد هم بودن نه در کنار هم بودن

 این روزا ترسم از اینه که بارون بگیره و تو نباشی و قطره ای که چشم را ببندد 

و فراموشی بیارد !


در این سالها طوری تو خودم بودم که دوست داشتم روزگارم یادم بره ،

به خودم قول داده بودم !

اما این روزا دلم زخم تازه تری داره تمامش به اینه که یه جور دیگه  خوابتو ببینم 

شایدم واقعی !!!

دل

دلم که میگیره
تاوان لحظه ای رو میدم که دل بستم
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت 
ولی هم خوشحالم هم ناراحت 
شاد بخاطر کسی که بهش دل بستم
دلخور بخاطر ندیدن و نداشتن
شاید روزی دلخوری ها ، ندیدن ها و نداشتن ها تمام شود 
اما هرگز از دل بستنم پشیمان نخواهم شد
چرا که در منتهاالیه دلتنگی ها هم اشکی میریزم از سر شوق 
که روزی خاطره ای خواهم داشت از دل با دل ...
.........................................................

دلم

و باز قصه ای دیگه از دلم 

که نه میتونم بهش بگم  باشه !

و نه بهش بگم بی خیال شو !

چند روز پیش کسی به من گفت مگه تو دلم داری ؟

از دلتنگیهاش میگفت 

میگفت شده تا حالا زار زار گریه کنی  و یا . . . . .

به گمانم او راست میگفت چرا که ......

هیچ وقت نذاشته بودم چشم خیسمو ببینه چه برسه به اشک 

که قطره قطره دلمو سوراخ سوراخ کرده .

آدم باید دل بزرگی داشته باشه تا برای  خواسته های دل کسی که دوسش داره ارزش قائل بشه و ...

با اینکه از هم دوریم و هیچ خبری از همدیگه نداریم ولی حِسَّ من اینه که خیلی چیزا از هم میدونیم 

از دلتنگیهامون

 از تنهاییهامون و ...

خب من هیچوقت قوانین زندگی رو خوب یاد نگرفتم 

اگر می آموختم که وقتی دل میبندی باید یه روز هم دل بکنی 

اگه زمین میخوری باید خودت بلند شی 

اگه تنهات میذارن لابد لازمه ،

نفس کشیدن برام

اینقد سخت نبود

وقتی هم برای فکر کردن و غصه خوردن نداشتم 

تمام فکر من به اینجا رسید که دانستم

اونایی که 

خیلی به هم نزدیکن ،

خیلی با هم صمیمی ان ،

خیلی دلشون با هم یکی شده ،

خیلی هم 

با هم بحث میکنن ، 

با هم حرفشون میشه ،

با هم قهر میکنن ،

مجبورن مدتها دوری رو تحمل کنن ،

حتی از دیدن دوباره همدیگه هم می ترسن ،

ولی دلتنگیشونو چه جوری میتونن  پنهان کنن

بغض های شبانه شونو ،

و گریه های مخفیانه رو 

کاش میشد نترسید. و حرفای مردم رو نشنیده گرفت. 

وعشق را ...

ولی حالا

چه میشه کرد 

آخه 

روزگار که قول نداده همیشه به کام آدم باشه

ای روزگار !!!

هنوزم

گاهی فکر  میکنم 

شاید  این آخر کاری خیلی بی حوصله شدم 

اما 

دوروبر من هیچ کی حالش خوب نیست 

زندگی هم برای هیچ کی خوشایند نیست

منم خوب نیستم

خدایا آدمات چقد بالا و پایین دارند

روزگار دلسرد کننده ای شده

وقتی بزرگترا  می خوان دنیای بزرگی  برای خودشان بسازند 

منم دنیای کوچک خودمو  دارم

ودلخوشی های خاص خودم

 که شاید هیچ ارزشی برای دیگران ندارند  

یاد گرفتم که به هیچ چی فکر نکنم 

اما بعضی وقتها یه چیزی مثل خوره وجود آدمو میخوره 

آخه عقل که این چیزارو نمیفهمه  

منم

قبول کرده ام  که اگه یه چیزایی بدی و یه چیزایی بگیری  یعنی عاشقی 

و اگه 

چیزی نگیری یعنی بزرگی 



هنوزم خیلی وقت ها دلشوره دارم

وخیلی هم دلواپسم

فکر کنم

هنوز هم دوسِت دارم

فاصله ام تا دلتنگی

بر سر آنم که گر زدست  بر آید

دست به کاری زنم که غصه سرآید

 

 حافظ 

 

 

فاصله ام تا دلتنگیهام

با هیچ بهانه‌ای پرنمیشود

نیستم ،

خودم خواستم نباشم تا ،،،

،،،،،،،،،،، ،،،،، ،،،،،،،،، ،،،،،،،،،،،،،، ،،،،،،،،

حتما که نباید باشم 

تا ببینم 

که دلم آروم بشه

دلتنگی را خوب میفهمم 

اگر چه در نیمه شبیی

 بعد از یک روز خوش و شلوغ  به حالت خواب و بیداری مزاحمم شود 

و ،،،

آدمای خوب هم

آدمای خوب هم در شرایطی کارای بد انجام میدن ،

گرچه یه روزایی هم میتونن بد باشن و کارای خوبی بکنن ،

وقتی در میانه ی همه حرفای نگفته ام به گلایه هام میرسم اونا رو تو خیسی چشام حل میکنم و به خودم میگم ،

تو که همه جوره از تقدیر طلب کاری  اینم روش ،:

و این منم 

که دیگه  حتی با خودمم دردودل نمیکنم به گمانم غم وغصه هم از دست من عاصی شده ،

خیلی ها فکر میکنن چون کسی دور و برشون نیست یا با هیچ کس رفت و آمدی ندارن ،

تنهان 

ولی تنهایی رو کسی میفهمه که شلوغی دوروبرش ، 

رفت و آمدای اطرافیان ،

خوش و بش ها و حرفای نزدیکانش را که داد میزنن میگن باهاتیم ،

را نمیشنوه ، نمیبینه 

و فقط تو خودشه ،

برای خودش و با خیال خودش 

که نمیتونه بی خیال تو بشه ،،،،،،

گاهی

بیشتر وقت ها دلم میخواد به زمین و زمان التماس کنم عاجزانه ،

به دشمنانم  راستش دشمن که ندارم ،

به دوستانم ،  اقوام و آشنایانم ،

و نزدیکترین هام 

آنها که ادعا میکنند دوستم دارند و عاشقم هستند و در روز ثبت ادعا میفهمم که برای دل خودشان یا شایدم بنا به نیاز و احتیاج  به من بالاجبار تحملم میکنند ،

کسانی که می بینند و راهشان را کج میکنند و گاهی گام هایشان را به عقب بر می‌دارند ،

و نبودنم را آرزو میکنند. 

کسانی که زخم زبانشان نه تنها دلم را بلکه روان آدم را هم جزغاله میکند ،

آنها که هنگام روبرو شدن روی بر می گردانند و باز هم آرزویی بر دل دارند ،

کسانی که دوستم دارند و با نگاهشان حرف می زنند ، 

نگاهی که خداحافظی همیشگی میخواهد 

هنگام رفتنم گویی که زیرنویس میکند 

 بری که برنگردی 

آنها که روز را شب و شب را روز نمیکنند مگر اینکه آرزو کنند نباشم 

چقدر ترسناک است دوروبر من 

چطوری باید التماس کنم 

التماس نه بخاطر این که بر من رحم کنند بلکه برای دلم که بگذارند دل من هم به اندازه ی یک هزارم دل آنان خوش باشد' ،

اما ای کاش خدا عنایت بیشتری به اطرافیان من داشت و آرزویشان را برآورده میکرد تا دلخوشی هایشان همیشگی میشد ،،،

من هم آرزو یم این شده که ایشالا به آرزو یشان برسند 

آمین

پاییز

همیشه منتظر میموندم 

تا فصل پاییز بیاد یه حسِّ قشنگی به سراغم میومد خوشحال بودم ،

سر حال

و تا آمدن دوباره اش و دیدن طبیعت رنگارنگ  با اون همه عشق

 منم با عشق بودم 

و گاهی با خاطرات عشق و امیدوار ،،،

اما حالا یه چند وقتیه که   میگم کی تموم میشه تا ،،،

  آخه میگن

 گذر زمان همه ی زخم ها رو درمان میکنه ،

عادت کردن و گذراندن زندگی طاقت فرساست و بسته به جنس زخمی که از زمانه میخوری متفاوته ،

بعضی ها هستن که زود خو میکنن و زندگیشونو میکنن ،

اما من نتونستم 

و فقط باهاش کنار اومدم ،

در کنار لحظه ها ، لابه لای ثانیه هایی که فقط ،،،

به دنبال مرحمی بودم که زخم دلم را درمان کند و آرامشم دهد ،

پاییزم که تمام میشود تازه در زمستانی سرد و سوزناک زخم های من سر باز میکنن و بهار با آن همه زیبایی میاید ،

و درختان را میبینم که شکوفه میدهند. 

وقتی ایمان دارم که شکوفه ها خواهند ریخت و ،،،

به قشنگی شکوفه ها و بهار دل نمی بندم ،

خوشدل به آن وقتی می اندیشم که دردهای دل هم با شکوفه ها ریخته شوند  ،،،

اما افسوس_ ________

امروز

امروز 

عدّه ای را دیدم که کسی را به دوش گرفته بودند و بی هیچ حرف و کلامی می آمدند 

نگاهم را زوم کردم رو کسی که اون بالا بود شگفت زده شدم. چون فکر میکردم بنا به قاعده و قانون باید در حالت دراز کش می بود اما به نظر میامد که نشسته بود و نظاره گر اطرافیانش. 

گاهی می خندید به کسی و گاهی دیگر با تعجب می نگریست و لحظه ای بعد با عصبانیت حرفی میزد به کسی که من قدرت شنیدنش را نداشتم  و فقط حرکت لبهای او را می‌دیدم. 

سالها پیش چنین روزی را تجربه کرده بودم اما نه بر روی دوش کسی بلکه کسی را بر دوش گرفته بودم و بی هیچ سخنی می بردم و در تمام مسیر فقط به فکر بودم باهاش حرف میزدم. 

امروز که از دور این منظره را تماشا میکردم متوجه شدم شاید اون بالا ،

 کسی که به خواب داریم میبریم  شاید می‌نشیند و با عزیزانش حرف میزند ،

میگوید ،

میخندد ،

گاهی هم عصبانی میشود که چه کاری را باید انجام بدهند و چه کاری را نباید ،

او به نظر میمیرد ، بی هیچ حرکتی ،

اما در نظر او این ماییم که جا می مانیم در این دنیای وانفسا و تمام از ته دل میخندد به اونجایی که ماندن و هنوز ،،،

و من چند وقتیست که حس میکنم رفتنم به تأخیر افتاده و هر زمان که چنین مسافری را میبینم به او حسودی میکنم که ،،،

خوش به حالشان

نسیمی همانند باد

نسیمی ملایم  ، گاهی هم  تندتر همانندباد،

و ما به روی صخره سنگی نشسته بودیم  درست بالای دره و دور دست ها را تماشا میکردیم ،

انگار هر دو داشتیم در آن دورها چیزی را میدیدیم و لبخند میزدیم ،

باد همچنان می وزید  و ما بی هیچ قیدی به دور دست ها عاشقانه نگاه می کردیم ،

دلم میخواست می توانستم پرواز کنم و از بالای سر ، از آن دورترها لذت این آرامش و سکوت را به تماشا می نشستم ،،،

ولی افسوس ،،،

کاشکی آشناییمون باز برگرده ؛

 

یه جایی

از یه جایی به اونور آدم رام میشه و اهلی ،

آخه مگه یه آدم چقد میتونه آروم و مهربون باشه ،

سادگی به خرج بده 

تا هی سیلی بزنن به احساسش ،

و ،،،


 私はあなたを愛して  

این روزا

این روزا حال و روزم خوش نیست ،

حداقل روزی چند بار قضاوت  میشم ،

خسته شدم از بس ،،،

تحمل من از حد گذشته ،

سختمه ،

میبینم ،

میشنوم ،

حس میکنم ،

و ،،،

اونوقت هیچی نمیتونم بگم 

فرصتی ندارم که از خودم دفاع کنم ،

از همون اول هم نداشتم 

نمی خواستن که من چیزی بگم ،

خیلی زود از جایگاه متهمان بیرونم میاوردن و ،،،

وقتی تمام گذشته ها رو در ذهنم مرور میکنم با خودم میگم اگر من حرفی برای گفتن هم داشتم فایده ای نداشت آخه کسی که گوشی برا شنیدن داشته باشه رو نداشتم ،

اما من تمام نگفته هامو روزی یه بار به یه کسی میگم 

و اونم میگه ؛

تو که آدم صبوری بودی یه کم دیگه صبر کن ،

ومن همچنان به انتظار ایستاده ام و ،،،

دل آدم

دل آدم ...

چه گرم می شود گاهی ساده... 

به یک دلخوشی کوچک...

 

یک احوالپرسی ساده...

یک دلداری کوتاه ...

یک "تکان سر"..

یک پرسش :

"روزگارت چگونه است ؟" 

یک" دوستت دارم "

یک غافلگیری ...

یک نگاه ...

دل آدم گاهی ...چه شاد است !

به یک لبخند!

به یک سلام !

و ما (من)

مائیم که از باده بی جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما  

مائیم که بی هیچ سرانجام خوشیم

مولانا رباعی 1318

برای خودم

تجسم  و تصور از کسی ، 

از  کسی که دوستش داری  ،

تصوّر اینکه الان در چه حالی هست و لحظه‌ای دیگر به چه صورت !  

میتواند لذت بخش باشد  

من فکر میکنم 

تنها زمانی که قلب آدمی با مغزش همکاری صمیمانه و متقابل دارد همین زمان است،

که مغز فکر کرده تصوّر میکند و  تصویر میسازد و قلب آنها را با جان و دل در خودش می پذیرد ، 

اگرحافظه داخلی قلبهایمان را باز نشانی کنیم به ساخت خدا ، خیلی جادار میشود و  لحظه لحظه تصاویر ارسالی از ذهنمان را ویرایش و هر چیزی غیر از عشق را دیلت خواهد نمود و عشق خواهد ماند و دوست داشتن و مهربانی  ، ، ،

ذهن ما که دوست داشتن را بدرقه میکند تا به جایگاه اصلی خودش یعنی دل برساند  

در بین را اندامهای دیگر هم آن را  همراهی میکنند ،

گوشها که تمام نجواها و صداهایی که تا حالا از عشق شنیده بودیم را بازسازی کرده و معادل آن را بر روی آن حرکت بارگزاری میکنند ،

حس بویایی  که عطر تن عشق  را میفهمد و تن را نوازش داده و با بوی خوش وجودش معطرمان میکند ،

زبان

عاجز تر از آنست که در برابر ابراز احساسات عشق انسانها نسبت به هم عرض اندام کند ولی با این حال با تمام وجود زیر لب زمزمه میکند دوستش دارم ،

دست ها که زیر مجموعه حس لامسه  است هر وقت احساس کند  که عشق را لمس میکنیم لرز به تمام بدن میاندازد 

و پاها که سست میشوند و قادر نیستند قدم از قدم بردارند که مبادا عشق لحظه ای آن طرف تر  بماند ،

و نگاهمان

 که تمام وقت در اختیار قلب بوده و شاید  جاسوسی دو جانبه برای دل و ذهن است به جای دل میبیند و به جای مغز فکر میکند ،

این چشمان ما هستند که عکس العمل تمام اعمال دل و ذهن را به عشق منعکس میکنند 

در فراقش اشک میریزند  و به شوق دیدن روی یار تبسمی میکنند ارزشمندتر از تمام دنیا ،

چشم بسته میشود تا دل به یاد عشق آرام بگیرد ،

چشم بسته میشود تا ذهن عکس عشق را ببیند ،

و چشم بسته میشود تا روح به سوی عشق پرواز کند ،

و دنیایی ساخته شود فرازمینی ،

رؤیایی عاشقانه ،

و دوست داشتنی ،،،

کاش

ای کاش 

عشق  هم  میتونست

حرف بزنه !

کلید موفقیت

کلید موفقیت را (من هم ) نمیدانم. 
اما کلید شکست،
 «راضی نگه داشتن همه» است.
 
                                                     بیل کازبی

دوستی


دوستی، 

       هنر تشخیص زمان درست است 

زمان درست برای حرف زدن

زمان درست برای سکوت کردن

زمان درست برای ماندن

زمان درست برای رفتن

زمان درست برای بودن کنار دوست

زمان درست برای فاصله گرفتن 

و 

ایستادن در فاصله های دورتر

زمان درست برای ماندن، وقتی بسیاری از نشانه ها خوب نیست

و 

زمان درست برای رفتن، 

حتی وقتی بسیاری از نشانه ها،‌ 

ظاهراٌ خوب است

                                                                            وایز بلومن

غصه ها و دلتنگیهای زیاد

خاطره هایی در درونم دارم ،

با غصّه ها و دلتنگی های زیاد  که کنارشان گذاشته ام تا مبادا سبب زیان شوند ،

وای به روزی که از ترسهایی محتمل در آینده بر راهی نشسته باشم و بر گذشته ای بنالم که هیچوقت نخواهد آمد ،

مگر میشود به مردمی نگاه نکرد که می خندند به کسی که تمام وقت خود را به شب نگاه می کند و من بهتر از هر زمان دیگری فراموشکار شده ام که هیچ اعتنایی نمیکند به زمانی که میگذرد ، 

حال خوبی دارم وقتی فکر میکنم نزدیک ترین ها به من می توانند دورترین ها باشند ،

و آموختم که خودم پس اندازی داشته باشم از جنس خودم تا بتوانم در روز نیاز تمام خودم را بغل کنم و در آرامش به جایی راهی شوم که فهمیده شوم .

یا به قول بعضی ها 

زندگی‌ همین است

هر خاطره ، غروبی دارد

هر غروبی ، خاطره ای

و ما جایی‌ بینِ امید و انتظار

چشم می‌کشیم تا روزگار مان بگذرد

گاهی‌ هم فرق نمی کند چگونه

فقط بگذرد ...

هرگز

هرگز گمان مبر ز خیال  تو غافلم 

گر مانده ام  خموش خدا داند و دلم

گویا تنهایی هم ...

وقتی  فکر میکنم  جایی هستم که نباید باشم واقعیتی انکار ناپذیر  را روبروی خودم میبینم  ،

تنهایی !

گویا تنهایی هم از هم صحبتی با من خسته شده است فقط سراغم را میگیرد و دیگر همنشین خوبی برای من نیست

کسانی که دوست داشتن می دانند همیشه لبریز از احساس نیستند 

 گاهی دیوانه میشوند 

و گاهی  ...

داغون تر از آن هنگام که سنگهای بزرگ را بر سر راه دلشان می دیدند و لنگ لنگان گام بر میداشتند تا مبادا ...

جای دوری نرفته ام  ، مشکلی هم پیش نیامده ،

و زنده ام مثل تمام انسان های دیگر ،

گاهی تنهایی را خیلی دوست میدارم آرامشی را به فکرم هدیه میکنم و اینکه آدم وقتی دوست و یاری ندارد تنها میماند ،

اما 

وای از آن روزی که آدمی دوستی داشته باشد و باز هم تنها باشد .

و الان من ،

سخت ترین زمان زندگی ،

که قصه ی زندگی  من تمام شده و هنوز از عمرم 

مونده ،،،

خلوت من

در خلوتم دلم برای آنهایی که دوستشان دارم 

تنگ می شود .

برای آنهایی که ندارمشان ،

 راهی دارم ، 

بغض دلم می ترکد ، 

صدایشان میزنم ،

گویی وجود دارند

 و با اینکه نیستند آرام میگیرم در کنارشان !

اما آنهایی را که دارم و می بینمشان ،

هستند ،

چگونه آرام بگیرم و نبینم آنچه را که باید ببینم ،

سلام 

حالتون چطوره؟ 

خوبین ؟

خیلی عادی حتی بدون احوالپرسی !

با اینکه شاید خیلی دلتنگ باشم دلم را به بیراهه ها  ببرم که مبادا ! 

ببینم و وانمود کنم که نه !

درسته که میگن اگه کسی رو دیدی که وانمود میکنه ندیدتت و حواسش نیست بدون زودتر از تو دیده آنچه را که باید ببینه .

بچه که بودیم چشم ...

بچّه که بودیم چشم می‌گذاشتیم تا دوست هامون رو پیدا کنیم ، 

حتی اگه خیلی میشمردیم !

پُشت درختی یا یه دیوار خراب 

یا که زیر میزی ، یا که زیر چادر مادری !

و در همین نزدیکی با صدای نفس هایی که یاریمان میکردند .

اونا گم میشدند که پیدا بشوند و خوشحالی ما به اندازه اعداد شماره شده صد چندان بشود .

و دنیای امروز ما که دنیایی دیگر است 

یک لحظه چشم گذاشتن همانو یک عمر خیره شدن به جایی که هیچ چیز نیست .

جایی خالی که خیالی بیش به نظر نمیاد 

در پلک زدنی میرود 

بی هیچ بهانه‌ای ...

به پای آرزوها...

آستانه نگاهی را در یاد دارم که نمیتوانم لحظه ای را با او همراه نباشم  ،

صداقتی را باور دارم  ،

 زیبایی را ... 

تا با باورم لحظاتی را مرور کنم مملو از اضطراب که آن هنگام دیگر خاطرات من با آن نگاه محکوم به تکرار شدن نباشند ،

چقد قشنگه شنیدن صدایی که حتی سردی روزگار و برخورد انسانهای بی احساس را هم گرما میبخشد ،

به پای آرزویی ایستاده ام که دست نیافتنیست ،

از هر چیزی بگذرم  از این نمیتوانم بگذرم  آسوده خاطرم از خاطره ای مصور  که نگاهی کوتاه را به من هدیه میکند و هر روز طعمی جدید را با رایحه گلهای نو شکفته در این روزگار تلخ  در دل و زبان  من مزه میکند ،،،

هیچوقت...

هیچوقت در تمام مدت بودنم که در دنیا میگذرد از هیچ چیز  نترسیدم  ،

حتّی از مرگ ............

با خودم که روراست میشم هر زمان قفسی را میدیدم اگر که اِشغال شده بود و میهمانی داشت  خیالم راحت میشد و اما اگر خالی بود در من هراسی به وجود میامد چونان کسی که در برابر عدالت حکم برایش خوانده میشد که ابد داری !

اسارتی بی حدومرز که با نیم نگاهی دست و پا در عین آزاد بودن بسته میشد و ...

اسیر 

زمان زیادی از اسارتم در بند خودم میگذرد .

روزهایی را که فکر نمیکردم ببینم  حالا دارم میگذرونم تصوّرش چقدر سخت بود اون وقتا و حالا گذراندنش دردناک !

گذشته های خوبِ من  ، خوب مانده اند  

ولی  

با هر نفسی درد دارند

من عشق را ...

     من عشق را میفهمم ،

از دورددست ها و مسافتهای طولانی چون بویی خوش که رایحه اش مشام را نوازش و آرامش را به روان آدمی هدیه میکند و گاه از نزدیک ،

آنگاه که نفس میکشم گرمای وجودش را حس میکنم و آتشی در درونم شعله ور میشود که تنم را به بهانه ی عشق میسوزاند .

    من عشق را میفهمم ،

از نگاه هایی مهربان و ملایم که می مانند و آدم در عمق احساسشان غرق میشود و حتی از نگاهی که تمام وجودم را زیر سؤال میبرد چه آن هنگام که مستقیم و بی واهمه نگاهم میکند و چه آن زمان که زیر چشمی و پنهان از نگاه دیگران قلقلکم میدهد .

   من عشق را میفهمم 

چه آنزمان که خود اقرار کند یا با زبان بی زبانی اشارتی کند به سمت من و یا آن هنگام که زبان به گلایه گشاید و سخنانی هر چند نا خوشایند نثارم شود و دیگران بفهمند حتی شاید گاها سخن از تنفر و ندیدن و نشنیدن باشد .

     و عشق را میشنوم  آنزمان که همه ی حواس آدم به شنیدن صدای پا و گذر کردن از مسیری باشد که روزی دنیایش را برای او می ساخت 

خاطراتی که مرور میشوند و آدم گیج و گنگ فقط نگاه میکند به جایی که 

هیچ کس نیست 

هیچ چیز نیست 

و هیچ وجود ندارد 

  من عشق را میفهمم 

                 میبینم 

                    و حس میکنم  .

 

                                همیشه

مهربانی همینجاست ...

 

مهربانی همینجاست کنار دل من ،

عشق هم اینجاست ،

در خانه ی دل من ،

دلم میخواست جای دنجی داشتم در این دنیا ،

تا آرام و بی واهمه از عشق پذیرایی میکردم و مهربانی ها را نشانش می دادم  تمام وجود من لبریز از احساسات متضاد است که بروز دادن آنها دست خودم نیست تقریبا همیشه وقتی تنفر در وجودم فراگیر است بایستی عشق را پنهان کنم در صورتی که در آن دم عشق بر نفرت چیره میشود و برعکس زمانی که باید مهربانی را به کسی که دوستش دارم هدیه میکردم عصبانیت به من حاکم بود و من عاجز بودم ،

درمانده میشدم و پشیمان ،

تا زمانی که فرصتی پیش میامد و سر پا میشدم و بهانه‌ای برای زنده ماندن پیدا میکردم و مدتی آرامش را ، 

نه 

که خودم ،

بلکه به خاطر وجود کسانی که دوستشان دارم 

هدیه ی آنها بود به من و من که قدر هیچ کس را ندانستم حتی اونی که شاید مرا عاشقانه دوست داشت و من 

هیچوقت متوجه نبودم !

مردم دارن ...

مردم دارن زندگی شونو میکنن ،

منم میگذرونم که زندگی کرده باشم ،

راسته که میگن هر آدم خوبی گذشته ای داره و هر گناهکاری آینده ای ،

تو این دوره زمونه به خوبی میشه اینو درک کرد !

اما مگه رو میکنن 

دور و بریهای من مثل آدمای کور انگار دست به بدن فیل میکشیدند و من را توصیف میکردند و بنا به گفته های خودشون قضاوت کردند و حکم داده اجرا کردند !

اما من به قلبم سپردم یادش بمونه که تنهاست !!!

زندونیش کردم دلمو میگم ، خیلی وقته که پشت میله های استخوانی قفسه ی سینه ام رهاش کردم و خبری هم نمیگیرم که چی به حال و روزش اومده ،

اما گاهگاهی که خودشو به درو دیوار سنگی دوروبرش میکوبه از تیر کشیدنای قلبم متوجه میشم که ناله میکنه ، میتپه برای کسی که ...

و من میفهمم که هنوز هم 

دلتنگشم !

برین ...

برین از اونا بپرسین که شنیده ها رو دیدن !

 

 

 

 

از جداییها ، خطر ها ، رفتن ها و از این زمانه ی بی اعتبار نترسیدم و هر آن خودم را کنارت دیدم و بیش از خودت بی قرار تو .

چه آن زمان که با هم بودیم و حالا که تنهام و حتی اگر به روی خاک سبز شوم و یا که روی دریا زرد ،

در آن زمان که در آسمان روبه سردی بروم باز هم در کنار تو خواهم بود ،

اگر که خودم را در آتش ببینم و یا چون سیل زده ها ، حیران که آنگاه  چیزی برای از دست دادن ندارم و حتی اگر ابرها سایه ام از من بگیرند باز هم وقت عهد بستن من است برای ماندن در کنار تو و بی قراری ،

که بیش از تو من بی قرار تو هستم !!!

 

سلام

سلام 

کلمه‌ای  ارتباطی که در آن انسانها برای شناساندنِ حضور خود به یکدیگر و برای جلبِ توجّه، و شروع گفتگوهای رسمی یا صمیمی می‌گویند. 

در دنیای من سلام کردن معنا و مفهوم خاصی دارد ،

خیلی وقته که نه معنای آنرا میدونم و نه مفهوم آنرا ،

او که به من سلام دادن آموخت تا به واسطه ی آن آرامش را حس کرده و تبسمی برای رضایتی که در دم و بازدم برای زندگی کردن انجام میدهم داشته باشم ،

در نزدیکی من اما بی نشان از  باهم بودن  ، بیگانه از هم  ، گویی که دلهامون اصلا آشنای هم نیستند زندگی میکنیم ،

کاش میشد همچنان گذشته های دور ، از راهی دور سری تکان داده به نشانه سلام کردن و به دنبال آن لبخندی آرامش بخش که حکایت کند از دلی که برای خاطر تو میتپد را داشتیم 

 اگر روزی ،،،

به نام خدا

                   به نام خدا

در روابط اجتماعی وقتی با اطرافیان و آدمایی که چندان شناختی ندارم برخورد میکنم خیلی محطاط میشوم و حداکثر تلاشم را در رفتار و گفتمان خودم میکنم تا رنجشی پیش نیاید که سبب کدورت و دلخوری از من شود .

 

در آدمهایی با نسبت دور و غریبه که روابط با آنها زیاد صمیمی نیست رضایت حاصل میشود و خودم هم خوشحال

 اما با اطرافیان خودم مشکل دارم با تأمل زیاد در این مسئله متوجه شدم که اشکال در خودم است. 

فکر میکنم مشکل خیلی بزرگی دارم ،

این که سالهای طولانی است که من همین آدمم ، 

با همین خلق و خو و رفتار و منش ،

یعنی اصلا نتوانستم عوض بشوم نه اینکه نخواسته باشم 

نه !

بارها خواسته ام که من هم مثل دیگران تغییر کنم اما علیرغم خواسته ام باز هم 

نشد که نشد ،

و متوجه شدم که من عوض شدنی نیستم ،

نه با عوض کردن رنگ همرنگ دیگران و نه با این رو و اون رو شدن این طرف و اون طرف برگشتم ،

گاها آنهایی که رنگ عوض میکردند و چند رو داشتند به من خورده میگرفتند که تو ،

 چرا ؟

کاش می فهمیدند  

که رنگارنگ بودن بهای سنگینی دارد که من نمی توانستم پرداخت کنم و تحمل دورویی مشکل است برای کسی که یک رنگ و صاف و ساده است و صادقانه عزیزانش را دوست میدارد و نمیتواند آن را بر دوش کشد .

شاید اگر دیگران را می فهمیدم و می دانستم که تغییر و تحول در منش و شخصیت آنها امری طبیعی است و راحت می روند ، دور می زنند و با دل آدم بازی میکنند و تنها برای آنها سرگرمی بیش نبودم ،

آدمهای ارزان برایم گران تمام نمی شدند و من هم راحت با این موضوع کنار می آمدم .

اما افسوس ...

وقتی رنگ عوض میکنند دورو میشوند و دلشون ...

به آدم اَنگِ عوضی شدن میدن !

 

کاش ... ... ...

درد عشق

درد عشق ،

دردیست تن سوز و جان گداز ،

آنها که خواهان آرامشند ، 

عشق را طلب میکنند  

غافل از اینکه آسودگی در عشق یعنی بی تابی !!!

و به قول معروف قرار در بی قراری .

آنها که دل از دنیا بریدند به سوی تو روانه شدند  ...

خوش به حالشان !

غبطه میخورم به احوال کسانی که عاشقند و دردی ندارند ...

روزی از روزها

روزی از روزها 

در گذشته های دور من و یکی از دوستان بسیار خوبم هنگام بازی زدیم شیشه ی خونه همسایه مونو شکستیم من خیلی ترسیده بودم وا از آنجا که نمی خواستم به چشم آشنایان ، خانواده و بچّه محل هامون آدم بدی به نظر بیام ،

انجام شده ها را به گردن دوستم گذاشتم و خودم را از این ماجرا کنار کشیدم ،

از آنجا که محلِّ ما بود و آشنای همه بودم و یه جورایی مورد اعتماد اطرافیان حرف من سند و دوستم مقصر حادثه شد .

اهالی محل برای این که از این قبیل حوادث دیگر اتفاق نیافتد و مقصر را گوشمالی داده باشند حساب دوستم را از من جدا و اورا از من راندند و حسابی کنفش کردند .

اما !

خودم که خبر داشتم چه اتفاقی افتاده و چی شده و از ترس اینکه دیگران چه فکری در مورد من میکنند ساکت ماندم و حتی  قیافه ی آدمای حق جانب را هم گرفتم و با به زبان آوردن کلماتی که من را کاملا بی تقصیر جلوه کند خودم را پاک کرده و دیگری را به جای خودم گناهکار معرفی کردم و هر چه را که سالها به اسم رفاقت به پایش نشسته بودم دور ریختم ،

و خیلی زود سر کارها و حرفهای بی معنی دوستیمون به دشمنی تبدیل شد و از اون و از من حرف همانو جواب همان !!!

وقتی بهانه ای برای ناراحتی پیدا کردیم اطرافیان ما بدون اینکه از موضوع خبری داشته باشند آتش بیار معرکه شدند بعضی ها هم به نظر خوشحال بودند که رابطه ها بد شده اند اون روزا هر کاری برای بد شدن و بد جلوه دادن طرف مقابلمون میکردیم اما خب بالاخره چی !!!

اون روز که وجدانم را زیر پا گذاشتم نمیدانستم که روزی فراموش خواهم کرد و روزی دیگر که بیدار خواهد شد و من جوابی برایش نخواهم داشت که چرا ؟

اون روزها که اطرافیان من و دوستم ما را در کارهای بد و خوبمون بدرقه میکردند و گاها نمک به روی زخم می پاشیدند و شاید هم داغی به دل می نشاندند درک و شعور من آن اندازه نبود که بفهمم به چه کسی باید اعتماد کنم و دوروبری هام که آنروزها در آمد و شد دعواهای من و دلم و این روزها در انتظار چه میکنند اینها ... ...

مگر میشود نگاه های زیر چشمی را که از آدم هزار جور سؤال میکند نادیده گرفت و حرفهای مرموز که آدم زیر بار سنگینی آن له میشود فراموش کرد 

خیلی وقته که نمیدانم چکار کنم اما اگر در روزهای پیش رو در کوچه ی دلم گذرم به یکی مثل خودم بربخورد شاید چشمی برای دیدن نداشته باشم که خانه ی هم غصه  ای پیدا کنم گفته بودم که اگه هم صدا میشدیم و شاید اگر همدل های خوبی بودیم کسی حریف ما نمیشد کاش خواسته بودیم و می موندیم که موندنی ترین میشدیم  و عمر دوستی مون کم نمیشد کاش میشد هر روز شیشه ای را میشکستم و او باز به گردن من می انداخت و باز دوباره ...

فردا با شیشه ای دیگر و همسایه ای جدید تر که من سرافکنده و تنها می ماندم که چرا ،،، ؟

گل سرخی که در درون خودم فکر میکردم وجود دارد به خاطر دوستی های بی غل و غش تشنه ی قطره اشکم نبود و از کوه غم کمرم خم نمیشد و میتوانستم غصه ها رو بیرون کنم و حالا در سرزمین یخ وسرما با دلی زخمی ،

دست تو مرحم و گل سرخ قصه ی خودم را با شبنم سیراب و خودم مثل کوه یخ روی آب شناور خواهم ماند تا

 خاطره ی دوست در خاطر من است ،،،

دوست داشتنهایم را ...

دوست داشتن هایم را بروز رسانی کردم ،

حالا جور دیگری دوستت خواهم داشت ،،،

بی سروصدا ،

آرام ،

بدون چشم و گوشهایم ،

و بی هیچ کلامی !

فقط با ... ... !!!

 

 

 

 

 

 

دلم .

اینکه ...

اینکه 

کسی تونسته از ته دل دوستتون داشته باشه ،

معنیش 

این نیست که ،

دیگران هم میتونن !!!

من 

خیلی دوستت دارم 

کاش میدونستی !!!

کاش...

کاش

 منم گارانتی تعویض داشتم یا که ...؟

تا که ،،،

جوانیم را برای مادرم ،

طول عمرم را برای پدرم ،

و کودکیم را برای خودم ،

آرزو میکردم ... !

مطمئن بودم ...

مطمئن بودم 

که کارم به جدایی نمیکشد چرا که ؛ در خیال بی تو بودن مرده ام،،،

برای ...

برای 

باهم بودن نیازی نیست که با هم باشیم ،

همین که ...

آمده بودم ...

آمده بودم 

تا زندگی کردن را بیاموزم ، آن زمان که باران میبارد  من میخواهم جوانه بزنم آفتاب  که نور می تاباند  باز بوی بهار را میفهمم ،

پروانه ها را میبینم که پر میکشند تا قلب من ،

که پرواز کنند تا آسمان  ،

اما قلب من در اسارت احساس است و مغز من منطق را میخواهد آنزمان که خاطراتم از مغزم عبور می‌کنند  دلم به میزبانی غم می نشیند و در حال پذیرایی از غصه ها به خود می گوید ؛

راز دل به سنگ بگو که قدرت انعکاس و بازگویی نداشته باشد او که غم است و به میهمانی آمده است گویا خیالش راحت است که این دل میهمان دیگری نخواهد داشت شاید هم فکر میکند می تواند اینجا صاحبدل شود .

مدتها پیش فکر میکردم که هیچ وقت چنین میهمانی نخواهم داشت و یا اگر میخواستم هم داشته باشم وقتی برای پذیرایی نخواهم داشت چه رسد به آنکه خودم دعوت کنم از غم که با من بمان .

حالا چه بخواهم چه نخواهم هر زمان که او بخواهد پا به درون دلم می‌گذارد و از خودش پذیرایی میکند و من چون آدمکها مینشینم و فکر میکنم و او که از خود من میخورد در درون من بزرگ میشود و دل من رفته رفته برای او جایی کوچک و تنگ میشود .

دنیای من بزرگ بود آنقدر بزرگ که حتی غمها و غصه های بزرگ هم در آن گم میشدند اما ...

دنیای من سوخت 

شادیهای من گم شدند 

شکسته و خمیده شدند 

و به خاک افتادند 

برای مرگ آنها دلم میگرید 

قلبم میکشند 

در این دنیا خانه ی دل من کاغذی بود با خشتهایی مقوایی که ...

مدت هاست ...

مدت هاست  که بی تو  اما با توأم ،،،،

خیال میکردم ...

خیال میکردم تابستانم فصل رؤیاها یم خواهد بود اما تابستان امسال هم دارد تمام میشود 

احساس من مثل کسی است که جان بر لب دارد اما هیچ قدرتی به بازو ندارد و این فکر که دیگر چشمانش باز نخواهد ماند ، دست و پایش حرکتی نمیکند ، گوشی که نمیشنود ، نه دلش جایی دارد برای کسی که محبتی را در خود جای دهد و نه حرفی دارد  که بتواند بزند ،

با خودم میگم ،

چرا ؟

حس میکنم خیلی ،،،،،،،،،،،،،!

زیر نگاه کسانی که دانسته های زیاد دارند آرام آرام میشکنم  ،

رگهای زیر دلم به شیارهای بزرگ تبدیل میشود گویی یواش یواش  ..باید خشک شوم ،

حس میکنم اشکی که در گوشه ی چشمم باید به بیرون سرازیر شود به درونم بر می‌گردد و سوزش دلم از شوری اشکی است که از چشم من به روی دلم چکه میکند میتوانم تصور کنم که چه بر سر من خواهد آمد .

وقتی که تنها می‌مانم و آشنایان خود را از خاطرم عبور میدهم آنکس که براای من نیک باشد احسانش را فراموش نخواهم کرد گرچه از یاد آنها رفته باشم و آنکه برای من انسان بدی باشد نیز ، از یاد نخواهم برد ، خودم را دعا میکنم چرا که شاید این خود من بودم که بدی خودم را بواسطه ی دیگری به خودم برگردانده ام قدرت تشخیص خوب و بد را که ندارم فکر میکنم خیلی کوچک هستم با این همه که خود را بزرگتر میدانم ،

خیلی عاجزم ، خیلی هم ضعیف ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

کاش...

کاش میتونستم در جایگاهی باشم که حداقل دراین دنیای بی ارزش برای خودم ارزش می آفریدم ،

این را خوب میفهمم که خودم هم نمیتونم به خودم کمکی بکنم و وقتی دست به گریبان کسانی میشوم که شاید بتونند در حق من لطف کنند ، شرمسار میشم .

از اینکه آنها را به خوبی ستایش نکردم حال آنکه به وقت نیاز یادشون میکنم گرچه بزرگان نیازی به یاد کردن ندارند .

اما به خاطر خودم هم که میشد باید دلم میسوخت تا این زمان احساس خوشایندی داشتم به وقت تنهایی !

آنگاه که هیچ چیز و هیچ کس به درد آدم نمیخورد ،

کاش توشه ای داشته باشم شایسته ی خودم ،

شاید میشد 

برای خودم بسیار تأسف میخورم  که آن زمان فرصت داشتم 

افسوس که حالا نه وقت دارم نه میتونم جبران کنم !!!

مقدرم ساز آنچه را که مصلحتم میدونی !

 

 ّ خدا  ّ 

به روی پلی ...

به روی پلی بودم از جنس عشق ، پر از مهربانی ،

یک طرفش عشق ، سوی دیگرش دوست ، 

زیر پایم دره ای به ارتفاع نگاهی که میشد عاشقی را به رخ همه کشید و من بر بلندای دل عاشقم چشم اندازی را نظاره میکردم که در آن نه بهانه بود نه بی اعتمادی ، نه دروغ و نه نگاه تحقیرآمیز ، 

به همه چی فکر میکردم الا آنچه در مورد من دیگری فکر میکرد ،

نشسته بودم پای احساسم و پایبند به تمام گفته ها و نگفته هام ، تمام افکار و اعمالم ؛

نمی‌دونم چرا بند عشق در آنسو پاره شد و به اعماق همان دره ای که فخر میفروختم از عشق ،

سقوط کردم ، با شخصیتی خرد شده و ذهنیتی مخدوش در فکر دیگران ،،،،،،،،،،،،

باز هم مفتخر بودم که به پای احساسات نشسته ام در ته دره برای نکرده ها و نگفته ها ،،،،،،

کاش آدما بیشتر از اینا میتونستند روراست باشن تا ،،،،،،،؟

بگذارید در اعماق همان دره آسوده باشد جسم من !

میدونی وقتی این پایین تکه های خرد شده ی احساسم را که هنگام سقوط میان صخره‌ها گیر کرده اند را میبینم ، تماشای آنها رو به بالا نفس کشیدن را برام راحت تر میکنند که فکر میکنم همون راحتی شماست در بودن ،،،،،،

که من نباید باشم !!!

Hussain 

اینجا...

اینجا ،

کجای این ظلمت شب پنهان شوم که وقتی غبار از آیینه برمیگیرم موهای سپیدم را یادم نیاورد که چه اندازه با خوشبختی فاصله گرفته ام ، کاش میشد مثل بارون بودم یا که حتی باهاش نسبتی داشتم و برای خنکای وجود آدما شسته میشدم و میشستم و هدیه‌ای برای پاکیزگی بودم چرا که دنیای این روزای ما پر از غم و غصه است ،

خبر نداریم و می‌گذریم از کنار هم و میسوزانیم که روزی در این روزگار تلخ خواهیم سوخت ،

در این زمان از شبانه روز که به نظر من خیلی بیوقت است ممکنه همزمان برای دیگری بسیار خوشایند باشد ،

آدما که عین هم نیستند و مثل هم فکر نمیکنند ،

کاش منم بچه ی خوبی میشدم یعنی میتونستم بشم ،

خیلی دلم میخاد همه چیز رو در مورد خدا بدونم یعنی میشه کسی رو پیدا کنم که تو رو بشناسه آنگونه که باید به تو ایمان داشته باشه؟ 

باز بارون و شب تاریک و من تا سلام دیگه خانه نشین ،

سلام دیگه ممکنه به همون بنده خوب خدا باشه فکر میکنم من بنده هیچ خدایی نباشم باشد که با آشناترین بنده های خدا آشنا بشم و در نزدیکی دل خانه ای بنا کنم برای خود خودم که جز خودم مهمانی نداشته باشم تا شاید وسوسه کند مرا به آنچه که نباید انجام دهم حتی کارهای نیکو ،

چه بسیار اعمال خوبی که به واسطه ندانم کاری هام تبدیل به شر میشود ،،،،،

این روزا

این روزا ،

یعنی همیشه ،

هروقت که میتونستم دستی به سروروی دلم بکشم فکر میکردم باید دنبال خوشبختی بگردم ،

گاهی بیشتر میگشتم اما پیدا کردنش برام خیلی دشوار میشد و وقتی زیاد فکر میکردم و از گشتن باز میموندم ،

سردرگم و پریشان حال به خودم میگفتم مگه میشه چیزی رو که گم نکردی بتونی پیداش کنی ؟

دلم میخواست وقتی نمیتونم پیداش کنم دوباره بسازمش ،

اما چطوری ؟

وقتی با آشنایانم ناآشنا !!!

وقتی ابرای سفیدرو سیاه !!!

وقتی شبای تاریکم بلند و ظلمتش فراگیر ه !!!

وقتی آسمانم تیره و ستاره ام خاموشه !!!

  و وقتی آدم زیر سوال نگاه های دیگران له میشه !!!!

اگر من زودتر از موعد مقرر میرفتم  چی میشد ؟؟؟

 

خدایا ...

احساس خوبی ...

 احساس خوبی ندارم ، حالم خوش نیست ، دلم دربدر میشه وقتی تو نباشی ،

چگونه میتوان توجه دل داغون را به تو جلب کرد در حالیکه در خودم گم شده ام ،

در ان دوردورا از خستگی در سکوت غرق و چشمان بازم کور شده اند از بس که پلک هایم را خواسته یا ناخواسته برای تو باز و نمناک نگه داشته ام ،

پشت سرم ویرانه ای درست کرده ام و روبرویم دیواری بلند که نه میتوانم بگذرم و نه برگردم و دردسرها که می‌بارند از هر طرف ، که دل مغرور من که اگر از آسمان سنگ هم ببارد محال است جا بزند !

اگر رفتن و نرسیدن تقدیر من است و جرمی دارمم که قابل بخشش نیست خدایا آنجایم بر که جایم باشد  ـ

گاهی به گوش من صدایی مهربان میرسد  آن صدا که مرا به آسمانها میبرد آنجا همه چیز پاک است حسی به من میگوید این صدای دعوت است اما دلم تنگی میکند در آن همهمه آدمکها و فکر میکنم جزء دعوت نشدگانم طوری نگاهم میکنند که در یک دادگاه علنی حاضرین متهم را ـ

آزادم و دست و پایم باز اما گویی که زندانی ام بیدارم ولی چشمهایم را میبندم که نبینم یعنی نمیتوانم که ببینم آنچه را که بر من گذشته است ـ!

اینجا به کسی چیزی نمیگویند فقط نگاه میکنند ،

همه چیز بر همه کس از نگاه ها پیداست کافیست کمی فکر کنی ،

زمان خیلی سریع میگذرد و از دست هیچ کس کاری ساخته نیست من فکر میکنم پایان خوشی در دفتر زندگانی ام ننوشته ام دردسرها ،آدمای زیادی از من ناراضی اند فکر میکنم پشت سرم را خیلی ویران و شوره زاری که هیچ گاه گیاهی در آن نروییده و بتوان خوبی را در آن احساس کرد میبینم ،

خدایا تو که پیدا و نهان من را دانایی ، کمکم کن !

در این نومیدی باز هم به انتظار می‌نشینم شاید لحظه ی آخر اشکهای من دیده شوند و من هم ،

ناله‌های دیگران که یادم میآید غربت را بیشتر احساس میکنم باورم نمیشد  که روزی خودم هم غریب باشم میان دوستان و آشنایان دیروز که امروز ، به معنای واقعی غریبه اند 

حسی دارم 

حسی که میگوید از عالم و آدم رانده شده ای 

خنده ای که میگوید هیچ نداری 

و گریه ای ناتمام که خسته ام کردند و صدای حق حق هام در پیچ و خم قصه ها گم شده اند ،

مثل انسان های سرگردان مسیرهای خمیده زندگی را می‌گشتم اما آخر سر باز هم در طلسم دیو گرفتار شدم اینجا هم سکوت حاکم است هم قیل و قال آدما ولی همه خسته بودند کسی نفس تازه‌ای نداشت چیزی هم برای گفتن نبود اما نمیشد که بی اعتنایی کرد و چیزی نگفت ،

زمان که میگذشت هر کسی میفهمید که هیچ دل سالمی اینجا نیست و هیچ دلی هم بی غصه نیست کسی باید میآمد که خبر از آزادی دلها میداد از دلها یی که کنار هم می‌نشینند و با هم شعر دوباره بودن را می‌خوانند و از دلهای شکسته ی بی غصه میگویند ،میآمد و امید میداد به هر انسان ناامیدی که در بند خودش گرفتار بود ،

خدا میشه ما رو از خودمون رها کنی !!!

عشق

عشق  ؛

 یعنی تو    [   بمان   ]     من میرم .

همیشه در ...

همیشه در تاریکی شب بغض گلویم را میشکنم تا کسی نبیند و نفهمد که چه راحت میشکنم ،

قصه ی من تلخ و بی صدا ست ،،،،،

به زیر این گنبد کبود با این همه ستاره سهم دل من حتی یک چشمک هم نبود ،

قلب من تپش را ، چشم من انتظار را ، گوش من سکوت را و زبان من که فریاد میزند چرا سحر نمیشود ؟

درک کرده ام که آرامش خاطر بسیار مهم تر از آسایش جسم است برای اآرامش درونی ام مدت هاست دعا میکنم اما انگار خیلی از سرنوشت خودم جلوتر یا عقب مانده ام 

افکار به هم ریخته ام را نمیتوانم جمع و جور کنم من آن شده ام که انسان شدنم آرزوست ،

چی میشد اگر تحمل من بیش از اینا بود خدایا طاقتم ده تا صبور باشم بار بی عاری را که بر دوشم است آنطور زمین بگذارم که دیگر ،،،

که دیگه تو باشی و من ثناگوی تو ،،،

خدا را شکر

خدارا شکر یک بار دیگر چشمانم را باز کردم صبح شده بود ، صبح زود !

آن روز دست خودم را گرفتم و برای اینکه از تنهایی در آید او را به قدم زدن دعوت کردم  و برای این که به خودم نشان بدهم تنهایی برای انسان مفهومی ندارد  اینکه کجا بودیم و کجا میرفتیم نمی‌دانستم! 

راهی که ما به روشنائی ببرد را پیدا نکردم و سر از تاریکی درآوردم ،

در آن تاریکی حیرت آور برای شرح حال خود هیچ توضیحی نداشتم با خودم میگفتم چوک که من از خودم گم شده ام اگر میخام خودم را بیابم بایستی از هر دو جهان خودم را رها کنم تا که درد خودم را ،،، ،،،

این جهان که خرمنی است که جان من در آن خوشه میچیند با این حال هیچ وقت راه همان خرمن را نیز یاد نگرفتم پس چگونه می‌توانم در این جا طاقت بیارم ، در این دریا و در این صحرا که همه دعوت دارند جز من ،

به خودم میگویم ؛

تنهایی را کمتر کسی میتواند باور کند بودن کسی در کنار آدم مهم نیست این که کسی روی خط دل آدم  نباشد افسوس و حیرت برای دل آدم به ارمغان میاورد 

خیال میکردم که در این حوالی یکی هوای دلم را  دارد ولی حالا نه حرفی ک نه کلامی نه میدانم که زنده ام یا که از مردگانم ِ و رفته ام یا که ماندگارم ؛

فقط اینکه جز افسوس هوایی در سر ندارم 

من که بالا و پایین این دنیا را قبول نداشتم دلسرد ی این دنیا را با خودم چگونه باور کنم دلم میسوزد باید تنها میشدم و می‌ماندم 

چرا که دلم رو همون که فکر نمیکردم سوزاند و هیچ ندانستم 

چرا  ؟؟؟

من ایستاده ام جایی کنار رویاها با حسرت هایی مونده به دل!!!!!

من و ...

من و رسوایی و سنگینی بار گناهی که فقط خودم میدونم ، در تنهایی و بین این همه ابر سیاه چگونه تحمل کنم ترسم از آن روز است که آخرتم را نیز خط خطی کرده باشم ،

چه کسی هیزم خواهد آورد تا آتشی را زبانه دار کند که من را خواهد سوزاند ،

اصلا مگر آتش آخرت خدا با هیزم شعله ور میشود شاید هم چربی های انباشته در قسمت های زائد بدن است که شکنجه را چندین برابر میکند ،

آنها که شهادت میدهندو باید خود برای من عذاب شوند تا عذاب برای من مضاعف شود ،

آنها که ممکن است   نه حتما دست های من است که به اراده من عمل کرده و چیزی را که من میخواستم لمس میکردند ،

زبان من که حرف میزد تا متقاعد کند ،

گوش من که شنونده خوبی بود و چشم من که بیننده ی خوبی که نادیده ها را میدید حتی آن زمان که بسته بود و پاهایم که به اراده من حرکت میکردند به سوی اعمالم ،

گاهی اوقات وقتی فکر میکنم باید از دنیا خداحافظی کنم میترسم آنقدر که دیگر پاهایم به اراده من نیستند و دست هایم که خالی و قادر به حرف زدن نیستم و دیدگانم چیزهایی را می‌بینند که فکر کردن در مورد آن هم آدم را به وحشت میاندازد ،

همه خوب حرف میزنند اما اینکه چه کسی خوب است و چه کسی بد   کسی نمیداند ،

امیدم به آن است که دست های همگان آنطور که به رضای اوست پر باشد ،

تا خاطری آسوده و دلی آرام داشته باشیم آنجا که دیگران هستند ما نیز باشیم ِ، نه تنها و نگران !

 

                              آمین 

 

اون روزا ...

وقتی اطرافم را خوب نگاه میکنم خیلی شلوغ میبینم پر از سر و صدا   و رفت و آمد ،،،

اما خودم که میدونم دوروبر دلم خالیست و تنهایی ،

اون روزا !

چه روزای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت! روزهایی که تنها یه دونه درختو دوست داشتم که اونم بریدند تیشه به ریشه اش زدن ،

یادمرا ؛

 با کندن دوتا دل روی کنده ی درختم نشان کرده بودم ؛

حالا اون دلا خشکیده اند یا شایدم ،،،!

نمیدونم 

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکیست ،ای دل چاره ای نداری جز اینکه با غم بسازی ،

اون روزا باهم بودیم اما بدون هم ، روبرو ی هم بودیم اما ،،،،،

خدایا دل من به در خانه ی تو آمده انگار باید در خانه ات را بکوبم آمده ام تا که به تو پناه ببرم گرچه حالا موهایی سفید و رویی سیاه دارم اما تو خودت امیدوارم کردی ،

نکنه که از خودت برانی به امید بخشندگی تو در دل من ابرها گرد هم آمده اند تا آسمان دلم بغض خود را خالی کند تا آدما حالی به حولی شوند به امید چتر تو به زیر باران میآم نکند که سنگ بی رحمی زخم دل مرا تازه کند و خون جگرم را به خوردم دهد ،

زیر آفتاب سوزانت سایه ای برام بساز 

زیر آفتاب بعد از باران رحمتت !!!

خدای من   کمک

اولین بار

اولین بار است 

در مدت زنده بودنم که حس میکنم  آتش دلم را خنک میکتد ،

آتشی که زیر خاکستر است و با وزیدن نسیمی از حسرت یا خنکای نگاه سرد اطرافیان که سعی میکنند با نشان دادن اینکه چیزی را میدانند اما به روی آدم نمیاورند ، سوز شعله اش در چشم من است ،

کاش میشد شیطان را ببینم  دلم خون است آیا میتوانم باور کنم که او هم وجود دارد 

گاهی اوقات فکر میکنم قسمتی از جسم من هم از ابلیس است  که با من است شاید آن زمان که در فکر خود اعضای بدن خودم را تجربه میکنم و نمیتوانم خودم را خوب بشناسم با خودم میگویم ، 

تو هم !!!

آن روز دیگران را متهم میکنم ، آنها هیچ گناهی ندارند‌  دیگران که بدون هیچ فکری مبلغ بسیار خوبی برای کارهای خوب و بدم بودند و هستند آنها عمل خوب را خوب و بد را بد منعکس میکنند ،

آن زمان که سر به زانو نشسته و برای کسی به آرامی گریه میکنم دوست دارم از پشت ابر غم ماه بیرون بیاید و مهتاب را نظاره کنم باشد که آرزوی من براورده و دعای شما مستجاب شود 

خدا خوب میداند نعمتی که بندگان عطا میکند هیچ وقت از یادشان نمیرود وقتی که غصه و غم تو دل آدم بنشیند فرصت خداحافظی را از انسان میگیرد کاش میشد دلی بی غم داشت پس ،،،،،

چقدر تنگی میکند دلم برای لحظه ی دیدار ،،،

اگر زمانی ...

اگر زمانی برخورد ید به انسانی که اشک شما را در گوشه ی چشمتان حلقه میکند و یاد آور روزیست که شاید شما هم چشم دیگری را به همان صورت خیس کرده اید ، چه میکنید ؟

خداوندا

خداوندا 

تو مرا دیدی یعنی در همه حال میبینی و آنکه کور است، و هیچ توجهی به اطراف نداشته و ندارد منم ،

با اینکه مسافرم و به داارالقرار برسم  راهنما یم باش  باشد که در رخ فرسوده و زرد م سودای تو در سر من ،

خدایا 

آنگاه که باید گوش شنوا میداشتم بی آنکه حرفی زده باشم میشنیدم 

و نگاه میکردم با اینکه نباید میدیدم 

بدون اینکه دیده هایم به سویی نظر افکنده باشد میدیدم 

با تمام قوا میاندیشم به افکارم که هیچ وقت در نظر دیگران نیک نبود  یا اینطور به نظر میامد اما من میبینم مردمانی را که افکار بیهوده دارند ولی خوب جلوه میکنتد   خوب 

خداوندا  آیا میشود که تو به تقدیر و سرنوشت دل من فرصتی دوباره بدی ؟

چقدر زیاد دلم میخاد خودم باشم خود خودم 

خودم را که خدا آفرید و من قدر نشناس بودم ،،،

اگر من ...

اگر من خدا را دوست داشتم ، غم و غصه از من دور میشد چون که لطف یاار با من همراه میشد 

خدا و خدا که در همه حال سرمنشأ عشق است با تمام وجود عاشق مخلوق خود است و این من بودم که از درک خالق خود عاجز موندم و شعور خود را به آن اندازه که باید بکار نگرفتم چه کنم که از پشیمانی خود نیز پشیمانم 
خدایا 
تمام لطف تو را که نمیتوانم بخواهم ، همین فکر تو هم برای من بس خواهد بود 
چکار کنم حتی نمیدانم چه میخواهم بگویم  غمهای سردی که استخوان هایم را میگدازند و میجوشانند و زبانم را در دهان باز مانده ام میبندند 
خیالهای ناشناسی که برایم آشنا میشوند سایه هایشان پریشان و غم هاشان آشفته که شاید فکر کنم ،
در دل من و در سر تو چه میگذرد اونوقتا که تو بودی و من در برابر تو گریان و حالا منم و خودمو تنهایی ،،،،

با نام خدا

یا نام خدا  آغاز کنیم و دلی پاک داشته باشیم که دنیای ثروت لست این دل .

بگذار هر چه میخواهند بگویند همواره در این اندیشه باشیم که هرچه داریم از خدا داریم و بکوشیم که خدمت دیگران کنیم و قدر دان خود باشیم و از سخنان سرد و گهگاه گزنده دیگران آزرده نشویم که قدرتی برای تغییر دادن چیزی ندارند .

بنشینم و در خلوت با خدای خودمون عهد کنیم که هرگاه ناامیدی و یأس در دلمون پیدا شود و از گفتار و کردار اطرافیان ذهنمون مکدر شد فقط و فقط  به یاد خدا باشیم که امیدواری در دل را زنده میکند و بدونیم که آنان اهل فریبند و میخواهند ما را از راهی که میرویم باز دارند و دلسردمون کنند و فقط به خدا توکل کنیم تا پایان راه .

فقط و فقط توکل بر خدا  روحانی 5.6.1392