آمده بودم ...
- Friday, 24 Shahrivar 1396، 01:25 PM
آمده بودم
تا زندگی کردن را بیاموزم ، آن زمان که باران میبارد من میخواهم جوانه بزنم آفتاب که نور می تاباند باز بوی بهار را میفهمم ،
پروانه ها را میبینم که پر میکشند تا قلب من ،
که پرواز کنند تا آسمان ،
اما قلب من در اسارت احساس است و مغز من منطق را میخواهد آنزمان که خاطراتم از مغزم عبور میکنند دلم به میزبانی غم می نشیند و در حال پذیرایی از غصه ها به خود می گوید ؛
راز دل به سنگ بگو که قدرت انعکاس و بازگویی نداشته باشد او که غم است و به میهمانی آمده است گویا خیالش راحت است که این دل میهمان دیگری نخواهد داشت شاید هم فکر میکند می تواند اینجا صاحبدل شود .
مدتها پیش فکر میکردم که هیچ وقت چنین میهمانی نخواهم داشت و یا اگر میخواستم هم داشته باشم وقتی برای پذیرایی نخواهم داشت چه رسد به آنکه خودم دعوت کنم از غم که با من بمان .
حالا چه بخواهم چه نخواهم هر زمان که او بخواهد پا به درون دلم میگذارد و از خودش پذیرایی میکند و من چون آدمکها مینشینم و فکر میکنم و او که از خود من میخورد در درون من بزرگ میشود و دل من رفته رفته برای او جایی کوچک و تنگ میشود .
دنیای من بزرگ بود آنقدر بزرگ که حتی غمها و غصه های بزرگ هم در آن گم میشدند اما ...
دنیای من سوخت
شادیهای من گم شدند
شکسته و خمیده شدند
و به خاک افتادند
برای مرگ آنها دلم میگرید
قلبم میکشند
در این دنیا خانه ی دل من کاغذی بود با خشتهایی مقوایی که ...
- 96/06/24