اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

آمده بودم ...

آمده بودم 

تا زندگی کردن را بیاموزم ، آن زمان که باران میبارد  من میخواهم جوانه بزنم آفتاب  که نور می تاباند  باز بوی بهار را میفهمم ،

پروانه ها را میبینم که پر میکشند تا قلب من ،

که پرواز کنند تا آسمان  ،

اما قلب من در اسارت احساس است و مغز من منطق را میخواهد آنزمان که خاطراتم از مغزم عبور می‌کنند  دلم به میزبانی غم می نشیند و در حال پذیرایی از غصه ها به خود می گوید ؛

راز دل به سنگ بگو که قدرت انعکاس و بازگویی نداشته باشد او که غم است و به میهمانی آمده است گویا خیالش راحت است که این دل میهمان دیگری نخواهد داشت شاید هم فکر میکند می تواند اینجا صاحبدل شود .

مدتها پیش فکر میکردم که هیچ وقت چنین میهمانی نخواهم داشت و یا اگر میخواستم هم داشته باشم وقتی برای پذیرایی نخواهم داشت چه رسد به آنکه خودم دعوت کنم از غم که با من بمان .

حالا چه بخواهم چه نخواهم هر زمان که او بخواهد پا به درون دلم می‌گذارد و از خودش پذیرایی میکند و من چون آدمکها مینشینم و فکر میکنم و او که از خود من میخورد در درون من بزرگ میشود و دل من رفته رفته برای او جایی کوچک و تنگ میشود .

دنیای من بزرگ بود آنقدر بزرگ که حتی غمها و غصه های بزرگ هم در آن گم میشدند اما ...

دنیای من سوخت 

شادیهای من گم شدند 

شکسته و خمیده شدند 

و به خاک افتادند 

برای مرگ آنها دلم میگرید 

قلبم میکشند 

در این دنیا خانه ی دل من کاغذی بود با خشتهایی مقوایی که ...

  • rohani