من عشق را ...
- Saturday, 30 Dey 1396، 07:21 PM
من عشق را میفهمم ،
از دورددست ها و مسافتهای طولانی چون بویی خوش که رایحه اش مشام را نوازش و آرامش را به روان آدمی هدیه میکند و گاه از نزدیک ،
آنگاه که نفس میکشم گرمای وجودش را حس میکنم و آتشی در درونم شعله ور میشود که تنم را به بهانه ی عشق میسوزاند .
من عشق را میفهمم ،
از نگاه هایی مهربان و ملایم که می مانند و آدم در عمق احساسشان غرق میشود و حتی از نگاهی که تمام وجودم را زیر سؤال میبرد چه آن هنگام که مستقیم و بی واهمه نگاهم میکند و چه آن زمان که زیر چشمی و پنهان از نگاه دیگران قلقلکم میدهد .
من عشق را میفهمم
چه آنزمان که خود اقرار کند یا با زبان بی زبانی اشارتی کند به سمت من و یا آن هنگام که زبان به گلایه گشاید و سخنانی هر چند نا خوشایند نثارم شود و دیگران بفهمند حتی شاید گاها سخن از تنفر و ندیدن و نشنیدن باشد .
و عشق را میشنوم آنزمان که همه ی حواس آدم به شنیدن صدای پا و گذر کردن از مسیری باشد که روزی دنیایش را برای او می ساخت
خاطراتی که مرور میشوند و آدم گیج و گنگ فقط نگاه میکند به جایی که
هیچ کس نیست
هیچ چیز نیست
و هیچ وجود ندارد
من عشق را میفهمم
میبینم
و حس میکنم .
همیشه
- 96/10/30