اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

پاییز

همیشه منتظر میموندم 

تا فصل پاییز بیاد یه حسِّ قشنگی به سراغم میومد خوشحال بودم ،

سر حال

و تا آمدن دوباره اش و دیدن طبیعت رنگارنگ  با اون همه عشق

 منم با عشق بودم 

و گاهی با خاطرات عشق و امیدوار ،،،

اما حالا یه چند وقتیه که   میگم کی تموم میشه تا ،،،

  آخه میگن

 گذر زمان همه ی زخم ها رو درمان میکنه ،

عادت کردن و گذراندن زندگی طاقت فرساست و بسته به جنس زخمی که از زمانه میخوری متفاوته ،

بعضی ها هستن که زود خو میکنن و زندگیشونو میکنن ،

اما من نتونستم 

و فقط باهاش کنار اومدم ،

در کنار لحظه ها ، لابه لای ثانیه هایی که فقط ،،،

به دنبال مرحمی بودم که زخم دلم را درمان کند و آرامشم دهد ،

پاییزم که تمام میشود تازه در زمستانی سرد و سوزناک زخم های من سر باز میکنن و بهار با آن همه زیبایی میاید ،

و درختان را میبینم که شکوفه میدهند. 

وقتی ایمان دارم که شکوفه ها خواهند ریخت و ،،،

به قشنگی شکوفه ها و بهار دل نمی بندم ،

خوشدل به آن وقتی می اندیشم که دردهای دل هم با شکوفه ها ریخته شوند  ،،،

اما افسوس_ ________

  • rohani