اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا

یه جایی در دوردست ها

این نیز بگذرد 
ولی نمیدونم چرا این دفعه نمیگذرد !!!
به یه جایی از زندگی رسیدم که نه از اومدن کسی خوشحال میشم  و نه رفتن کسی اذیتم میکنه 
فقط رفت و آمدِ آدما رو میبینم بی هیچ حِسِّی ...
چرا که منتظر کسی نیستم
اونایی که ستاره از رؤیاهام دزدیدن 
و لبخند از لبانم 
و من از سرِ خستگی نشسته ام
آخه یه وقتایی دیگه حِسٍِش نیست غصه بخوری که رسما دیگه غصه آدمو میخوره !
وقتی فکرشو میکنی که
حال خوبتو کسایی خراب میکنن که با تمام وجود حال خرابشونو خوب میکردی
باعث میشه تا
اُوِ‌ردُوزِ مَغزی دَر اَثَرِ مَصرَفِ زیادِ فِڪر..!
بگیری !
و سردرد ...
سَرِت که درد میگیره یعنی خاطره ها در مغزت خونریزی کردن  و 
زندگی گاهی خیلی خسته ت میکنه اونقد که دلت میخاد  یه مدت بری سراغ خودت ؛
هیچ کاری نکنی ، هیچی نبینی ، حرف نزنی ، حتی نفس هم نکشی ، 
اما یه مشکلی هست که وقتی برمی گردی دیگه گُم شدی  یادت نمیاد کجای زندگی بودی و هیچی بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگی هستی و باید چکار کنی !؟
آخه ‏درسته که گاهی وقتا روزای بد تموم میشن، 
ولی روزای خوبم هیچوقت برنمیگردن...
به نظر من همیشه پُشت یه سری حرفا مثل "شوخی کردم " یه کم حقیقت هست  ،
در  " نمی دونم "یه کم دونستن ،
در  "واسم مهم نیست " یه کم احساسات و پُشت کلمه "خوبم " یه عالمه درد هست
و اینطوریه که هیچکی متوجه نمیشه بعضی ها چه عذابی رو تحمل میکنن تا آروم و خونسرد به نظر برسن ...
کاش میشد رفت به یه جای دور ...
یه جای دور دست مثل اون دنیا ......

  • rohani