یه جایی در دوردست ها
- Thursday, 31 Tir 1400، 12:51 PM
این نیز بگذرد
ولی نمیدونم چرا این دفعه نمیگذرد !!!
به یه جایی از زندگی رسیدم که نه از اومدن کسی خوشحال میشم و نه رفتن کسی اذیتم میکنه
فقط رفت و آمدِ آدما رو میبینم بی هیچ حِسِّی ...
چرا که منتظر کسی نیستم
اونایی که ستاره از رؤیاهام دزدیدن
و لبخند از لبانم
و من از سرِ خستگی نشسته ام
آخه یه وقتایی دیگه حِسٍِش نیست غصه بخوری که رسما دیگه غصه آدمو میخوره !
وقتی فکرشو میکنی که
حال خوبتو کسایی خراب میکنن که با تمام وجود حال خرابشونو خوب میکردی
باعث میشه تا
اُوِردُوزِ مَغزی دَر اَثَرِ مَصرَفِ زیادِ فِڪر..!
بگیری !
و سردرد ...
سَرِت که درد میگیره یعنی خاطره ها در مغزت خونریزی کردن و
زندگی گاهی خیلی خسته ت میکنه اونقد که دلت میخاد یه مدت بری سراغ خودت ؛
هیچ کاری نکنی ، هیچی نبینی ، حرف نزنی ، حتی نفس هم نکشی ،
اما یه مشکلی هست که وقتی برمی گردی دیگه گُم شدی یادت نمیاد کجای زندگی بودی و هیچی بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگی هستی و باید چکار کنی !؟
آخه درسته که گاهی وقتا روزای بد تموم میشن،
ولی روزای خوبم هیچوقت برنمیگردن...
به نظر من همیشه پُشت یه سری حرفا مثل "شوخی کردم " یه کم حقیقت هست ،
در " نمی دونم "یه کم دونستن ،
در "واسم مهم نیست " یه کم احساسات و پُشت کلمه "خوبم " یه عالمه درد هست
و اینطوریه که هیچکی متوجه نمیشه بعضی ها چه عذابی رو تحمل میکنن تا آروم و خونسرد به نظر برسن ...
کاش میشد رفت به یه جای دور ...
یه جای دور دست مثل اون دنیا ......
- 00/04/31